کودکیام در خانههای اجارهای گذشت که در آنها باید آرام راه میرفتی و مراعات صاحبخانه را میکردی که مشکلی پیش نیاید. بسیاری از خواستههای کوچک ما را همین ویژگی مستأجربودن تحت تأثیر قرار میداد و در پاسخ به درخواستهای ما گفته میشد: «صبر کنید وقتی که خانه خریدیم.» آسمان که ابری میشد و برف میبارید، وقتی که وسوسۀ رفتن به حیاط و هوارکشیدن و آدمبرفی ساختن در تمام وجودمان پر میشد ملاحظههای اجارهنشینی، باز ممانعت میکرد. سینی بزرگِ گرد، ناجیای بود که با چند مشت از برفهای حیاط، سَرمیرسید و راهی بینابینی را پیش روی ما قرار میداد. دربِ حمام را (که تنها فضای غیرمفروشِ تمیز خانه بود) باز میکردند، برفها را درونش قرار میدادند و تا آبشدن آنها که طبیعتاً زمان زیادی هم طول نمیکشید، ما فرصت برفبازی داشتیم. دوچرخههایمان، میل رکابزدن در فضایی باز و دلهرهها و نگرانیهای خانواده از کوچه؛ کمکم شوق دوچرخهسواری هم از سرمان افتاد. همیشه هم اینقدر مطیع رفتار نمیکردیم. ناهمخوانی اتفاقی شیفت کاری مادر با شیفت مدرسۀ ما کافی بود که بههمراه برادرم، زمان غنیمتی برای یک فوتبال داخل سالنِ تمامعیار داشته باشیم که پیامد آن، گذشته از گردوغبار زیادی که روی وسایل خانه مینشست و بوی عرقی که تمام فضای اتاق را پر میکرد، اغلب لامپ و لوستر شکسته یا گلدانهای لِهشده و آسیبدیده بود و البته اعتراضهای مادر و نهایتاً هفتهای یک شب، پارکرفتن خانوادگی بهعنوان جایگزین.
فشار چنین محدودیتهای فضاییای باعث شده بود که خرید خانه، آن روزها آرزوی جدی خانوادۀ ما باشد: «آجری از آنِ خود آدم». پس از یکونیم دهه اجارهنشینی و تجربۀ ۱۳-۱۴ خانۀ اجارهای، بالاخره توانستیم اولین خانه را بخریم که آپارتمانی در حومۀ شهر بود. آن زمان بهقدری خوشحال بودیم که عوضشدن مدرسه و دورشدن از دوستان، چندان مسئله نبود. خانۀ خودمان، جایی که میشد تمام آرزوهای انباشتشدۀ سالهای گذشتۀ زندگی را تعیّن داد. بااینکه ما بزرگتر شده بودیم اما اولین کارمان خرید همان جوجهرنگیها بود. یکسو، خوشحالیِ ما و البته همزمان ترسمان از سقوط احتمالی جوجهها از بالکن (تنها فضای ممکن برای نگهداری آنها) قرار داشت و سوی دیگر، نگرانیِ مادر که آپارتمان، جای نگهداری حیوان نیست. گرچه نتوانستیم جوجهها را برای مدت زیادی نگه داریم ولی بههرحال، مصداقی از برآوردهشدنِ یک آرزو بود. تجربۀ کوتاهمان از نگهداری خرگوش هم به همین نقطه رسید. ظاهراً صاحبِ خانه شده بودیم ولی این نارضایتی از فضا همچنان به قوت خود باقی بود.
پسازآن و طی چند سال، پدر و مادر چندین واحد آپارتمانی دیگر را تجربه کردند تا به گزینۀ مناسبی در نقطۀ خوبی از شهر رسیدند ولی چند سال سکونت در آنجا هم راضیشان نکرد و تصمیم گرفتند دوباره به حومه بروند و این بار، داشتن خانهای شخصی مدنظرشان بود. آنها درواقع داشتند از کیفیت نامطلوب فضاهای آپارتمانی، به حومه «پناه» میبردند؛ خصوصاً حالا که دیگر بازنشسته شده بودند و هر دو فرزندشان هم بهواسطۀ ازدواج، آنها را ترک کرده بودند و بنابراین، بیشتر زمانشان در خانه میگذشت. در آن زمان، استانداردهای بالاتری از سکونت مدنظرشان بود؛ چیزی که به آن دست یافتند اما فقط برای چند سال. اولین خانهای که از تسهیلات و تراکم تشویقی طرح جدید شهرداری محل استفاده کرد، شعلهای بود که در خانههای دیگر افتاد و طی مدت کوتاهی، چهرۀ محل را از یک بافت آرام تکخانواری، با تراکم پایین و فضای سبز خوب، به کارزارِ ساختوساز آپارتمانهای رنگارنگ تبدیل کرد. مادر، گذشته از آنکه برای رفتن به حیاط خانهاش باید حجاب میگرفت و سایۀ آپارتمانهای پیرامون جان گیاهانش را گرفته بود، احساس ناامنی مداومی نیز پیدا کرده بود، از اینکه دیوارها کوتاه هستند و از همه طرف میتوان این خانه را زیر نظر داشت. آنها پس از هفت سال، به فکر فروش این خانه افتاده بودند ولی سؤال اصلیشان این بود که وقتی حومه هم از دست این موج آپارتمانسازی در امان نیست، کجا میتوانند سراغ یک خانۀ شخصی نسبتاً دنج را بگیرند و چه ضمانتی وجود دارد که چند سال دیگر، آن بافت نیز به حالوروز محلۀ فعلیشان نیفتد.
امروز که مقدمۀ این کتاب را مینویسم، حدود نُه سال از زندگی مشترک من و همسرم میگذرد. ما برای اجتناب از تجربۀ سرگردانیای مشابه آنچه برای نسل قبلمان پیش آمد، تنها دو ماه پس از ازدواج، یک آپارتمان بهاصطلاح نُقلیِ وامدار در حومۀ شهر را پیشخرید کردیم ولی جالب آنجاست که تا این لحظه، تجربۀ زندگی در هشت فضا را بهعنوان «خانه»مان داشتهایم، یعنی بهطور میانگین، سالی یک فضا. گویی سرگردانی، سرنوشت ناگزیر همۀ ماست و از آن، گریزی نیست....