صبح یکشنبهی یک روز زیبای پاییزی است. زنگهای کلیسای هرفورد نواخته میشود و همهی مردم دستهدسته در لباسهای شیک و قشنگ خود به کلیسا میروند. آقای هیل در حالیکه پایین پلهها ایستاده بود فریاد میزند: خانم هیل!
فیبی؟
صدای زنگ کلیسا میاد و هیچکدومتون حاضر نیستید! ناسلامتی من متولی کلیسام... در حالیکه فیبی از پلهها پایین میآمد جواب داد: من حاضرم پاپا...به نظر خیلی مرتب و سرحال بود بهطوری که گره از ابروان پدر سرسخت و عبوسش باز شد و در حالیکه دختر دستکشهایش را دست می کرد فقط توانست به او بگوید: بچه جون قبلا هم باید این دستکشها رو میپوشیدی...