فرودگاه نوارک تازه نوسازی شده بود و برق میزد. در مسیر صف امنیتی و در انتهای هر پیچ گلدانهایی قرار داشت تا حواس مردم را از مدتزمان طولانی انتظارشان پرت کند. مردم به دیوارها تکیه زده یا روی چمدانهایشان نشسته بودند. همۀ آنها پیش از سپیدهدم از خواب بیدار شده بودند؛ نفسهایشان را با سروصدا بیرون میدادند و از فرط خستگی زیرلب غرغر میکردند.
وقتی خانوادۀ ادلر به جلوی صف رسیدند، کامپیوترها و کفشهایشان را توی سینی گذاشتند. بروس ادلر کمربندش را درآورد، آن را پیچاند و باسلیقه در یک سطل پلاستیکی خاکستری، درست کنار کفشهای راحتی قهوهایرنگش گذاشت. پسرانش که شلختهتر بودند کتانیهایشان را روی لپتاپ و کیف پولشان پرت کردند. بندهای کتانی از کنار سینی مشترکشان آویزان شده بود؛ بروس نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بندهای آویخته را داخل چپاند.
تابلوی بزرگ و مستطیلیشکلی در کنار آنها قرار داشت که روی آن نوشته شده بود: همۀ کیفهای پول، کلیدها، تلفنها، جواهرات، دستگاههای الکترونیکی، کامپیوترها، وسایل فلزی، کفشها، کمربندها و غذاها باید داخل سطلهای امنیتی قرار بگیرند. همۀ نوشیدنیها و کالاهای ممنوعه باید دور ریخته شوند.
بروس و جین ادلر همراه پسر دوازدهسالهشان، ادی، به دستگاه امنیتی نزدیک شدند. جردن، پسر پانزدهسالهشان، تا وقتی خانوادهاش از دستگاه رد شدند عقبتر ایستاد.
جردن به مأمور کنترل دستگاه گفت: «من نمیخوام از این دستگاه رد بشم.»
مأمور نگاهی به او انداخت. «چی گفتی؟»
پسر دستانش را داخل جیبهایش فرو برد و گفت: «ترجیح میدم از این دستگاه رد نشم.»
مأمور فریادی کشید که مشخص بود خطاب به همۀ افراد حاضر در سالن است: «آقا ترجیح میده رد نشه!»