مردی که منتظر بود تیرباراناش کنند با چشمان باز دراز کشیده بود و به گوشهی بالای سمت چپ سلولاش خیره شده بود. بعد از آن مشتومال آخری، حالا حالاش خوب بود، و هرآن ممکن بود دوباره به سراغاش بیایند. لکهی زردی گوشهی سلول، زیر سقف بود؛ اول از آن خوشاش آمده بود، بعد بدش آمده بود، حالا دوباره داشت از آن خوشاش میآمد.
اگر عینک میزد، آن را بهتر میدید، اما عینکاش را دیگر در موارد خاص به چشم میزند ــ اول صبح، وقتی غذا را میآورند، و موقع مصاحبه با ژنرال. شیشهی عینکاش چند ماه پیش در حین تمشیت ترک برداشته بود و اگر زیاد به چشماش میزد، اذیت میشد. خوشبختانه در زندگی کنونیاش، خیلی کم پیش میآمد که نیاز به دید دقیق داشته باشد. با وجود این، شکستن شیشهی عینکاش او را، مثل همهی نزدیکبینها، ناراحت کرد. اول صبح که آدم عینک میزند، همه چیز ابعاد مناسب پیدا میکند. اگر چنین نشود، حتماً اشکالی در کار دنیا هست.