در اینجا قدرتِ انجام عمل از کار متمایز میشود. اگر این هر دو «معرف» یک عنصرند نوع سلطهای که اعمال میکنند همانند نیست. قدرت، که جبریتهای طبیعی را خوار میشمارد یا دستکم نشان میدهد که میتواند آنها را تعالی دهد مغایر با کار است که کاربرد آن مربوط به مقاومت مواد طبیعی یعنی موادی است که قوانین آنرا درمییابد تا بهتر آنها را بهکار گیرد. قدرتِ شعبدهباز، که نه قواعد یا فنونی انتقالپذیر به همگان دارد و نه کارش بهکار با مواد طبیعی بهوسیله ابزاری، شبیه است نمونه بارز آن است. «ابزارها»ی شعبدهباز عدم تناسب مطلق بین هدفها و شکلها و شیوههای کاربرد آنها را نشان میدهند. همین عدمتناسب مبنای راز قدرت و ویژگی نامفهوم و مرموز بودن آن است. نمونه اعلای این قدرت راز آفرینش از هیچ است. آفرینش از هیچ نمایانگر عدمتناسب مطلق بین وسایل مورد استفاده و چیزی است که آفریده شده؛ قدرتِ مطلقی است که میتواند بیواسطه، بدون مادهای یا الگویی عمل کند.
البته مثال قدرت الاهی، پندار نهایی جهتگیری و تنظیم هر اندیشهای درباره قدرت است. اساطیر، روایتهای راجع به کمال قدرت خدایان را دربرمیگیرند، معجزهها در سنت مذهب کاتولیکی گواه قدرتی حاکی از وجود خدایند. اما این بهدرستی نقطه مقابل ناتوانی انسان است. قدرت انسان از مقوله قدرتهای نامفهوم و بیحد و حصر نیست. شعبدهباز تنها یک شیاد است. پس درباره سلطه ناشی از قدرت چگونه باید اندیشید؟
موضوع قدیمی قدرتِ (حاکمیت) عقل بر عواطف میتواند سرآغاز تأمل ما باشد. در اینجا با دو نوع سلطه روبهروییم: یکی سلطه بر پایه خشونت یا شدت عمل بخش حاکم بر بخش محکوم. دیگری سلطه ملایم و هماهنگی، که هدف آن بیشتر اقناع است تا اجبار. یکی زور بهکار میبرد (زور کیفری که اعمال میشود، زور ترهیب و ترذیل یا زوری که نیاز به ابزار ندارد، زور روانی). و دیگری مجاب میکند. اما سلطه، چه آمیخته به گرایشهای طبیعی باشد، چه بیم تخطی از آنها را به خود راه ندهد، سرانجام یک معنا بیش ندارد. آنچه باید در انسان حاکم باشد چیزی است که ارزش بیشتر دارد و شایسته برتری شناخته میشود، مانند بخش اعلای روان از دید افلاطون یا جزءِ برتر انسان از نظر رواقیان. در یک کلام تنها عقل میتواند قوانین یا اصولی برای رفتار و کردار انسان وضع نماید. آنچه این سنت را تبیین میکند آن است که قدرت، بهوسیله قانون که ترجمان عدالت است برای زمانی دراز تثبیت میشود. درحالیکه گرایشهای سازمان نایافته، روان را به سرگردانی میکشند و نمیتوانند نظمی در آن بهوجود آورند و انسان را با تندرویهای خود ناتوان میکنند، عقل معیارهایی برپا میکند که امکان نظمی حامل صلح را فراهم میآورند: صلحِ درون (هماهنگی، نظم، طبقهبندی و گزینش گرایشها)؛ اما همچنین صلحِ برون. (اگر عقل آن چیزی باشد که مرا از خواهش یا گرایش به آنچه برای اجتماع زیانبخش است باز میدارد). قدرت در این صورت ویژگی سه گانهای خواهد داشت: نخست آن که فرمان میدهد و در این فرماندهی، عدالتی هست که نظامی برپا میدارد. دوم هماهنگی و نظم است زیرا هر چیز در آن جای خود را دارد که اصل حاکم تعیین میکند. سوم آنکه هیچ حاکمی بدون حکمپذیر (محکوم) وجود ندارد، و بدون اداره شونده، ادارهکنندهای وجود نخواهد داشت: قدرت همیشه یک رابطه است. قدرت سرانجام قانون خود را تحمیل میکند و این کار را بهوسیله قانون انجام میدهد.