چراغ را خاموش کرد و تاریکی همهجا را فراگرفت. دیگر اتاقِ خاکگرفته به جهان تاریکی منتقل شده بود که هیچ ستارهای آسمانش را روشن نمیکرد. تاریکی و سکوت، زمانومکان در چنبرشان بود و احمد فقط صدای نفسهایش را میشنید؛ نفسهای سنگینی که خسخسش، ظلمات، کودکی و دزد پنهانشدهی پشت پردهی روشن از مهتاب را به یاد میآورد. از بیرون قارقارِ گاهگاهِ کلاغ، که وقت آمدن احمد از شاخههای چنارِ خشک سلام کرده بود، و صدای تردد گربهها میآمد. یکی از همسایهها گفته بود شبها روباه هم میآید، باید مواظب باشید. مواظب بود. «مواظب خودت باش» را افسانه در وقت بدرقهی احمد میگفت زیرا میدانست این پسر حواسش به همهچیز هست اِلّا خودش. پس بهاستثنای بارِ آخر ــ که بدون بدرقهای احمد از خانه رفته بود ــ تأکید را بر مواظبت میگذاشت و احمد با لبخندی دریافتن پیام را به افسانه میرساند. در وقت خروج سر برمیگرداند و لبخند را مکرر میکرد تا افسانه با لبخندی در جواب لبخند احمد، تأیید پیامش را از وی بپذیرد، و احمد راهپله را به پایین طی کند و در اولین پیچ، که برمیگردد، نوری بر دیوار ببیند که سایهی در آن را میپوشاند. آنگاه میتوانست با خیال راحت تن به حواسپرتیش دهد؛ نوعی از حواسپرتی که فرد را به جزئیات زندگی مشغول میکند؛ آنچنان که نقاشی روزها بنشیند و ببیند که رودخانه با چه انحنای مشخصی به شهر میرسد، یا زنی را ببیند که خودش را در آغوش گرفته است و اشک میریزد. احمد در اندیشهی حقیقتِ چیزها بود و خود را در اقیانوسِ حقیقت شناور میدید، بیتوجه به امواج بزرگ و کوچکی که جهانش را درهموبرهم میسازد و مجبورش میکند با تقلای فراوان به ساحل بازگردد، نفس تازه کند و تماشاگرِ توفانی باشد که جهانش را به هم ریخته است.