شوپنهاور متفکری منزوی است. فلسفه او ــ که نوعی فلسفه انزواست ــ در واقع این نحوه نگرش و مواجهه را که جداً حاشیهگزینانه است اقتضا میکرد. فلسفه شوپنهاور حاصل تماسی شخصی و نزدیک با آثار گذشته است. او آثار فیلسوفان را به زبان خودشان بیواسطۀ مترجم، شارح و مفسر میخواند. شوپنهاور خود را در بند آنچه هر یک از آنها میگوید، روایت میکند یا میاندیشد نگه نمیدارد. او که ادبیات را، فلسفه را، کاملاً میشناسد، میخواهد تفاسیر دانشگاهی را به کلی نادیده بگیرد. شوپنهاور، که شخصی به غایت بدگمان است، تنها نگاه خاص خود و داوری خویش را قبول دارد. مگر نه این است که تفسیر محمل شاخص تحریف است؟ از اینجا سرچشمه میگیرد بیتفاوتی او نسبت به همداستانیهای ممکنی که بین درک خاص او و درک زمانهاش وجود دارد. شوپنهاور اصالت و خلاقیت خود را نمیپرورد؛ به طریقی سهلتر و تا آنجا که میسر باشد، خود را با آن همساز میکند. اگر او رمانتیک است، این حالت او از هر گونه ایده رمانتیسم به دور است. شوپنهاور به جای دلبستگی به غرایب، هیجانات، عرفان، انقلابها، تودهگرایی و تاریخ ــ که ادبیات گوهر مضمونهایش را از آنها میگیرد ــ نوعی رمانتیسمِ مبتنی بر ملال را مینشاند، بدبینیای متافیزیکی که روحیه «بیزاری از زندگی» را از بیخ و بن دگرگون میکند. ملالِ شوپنهاوری دیگر توصیف نوعی حال و هوا، احساس، حال روحی و به طور خلاصه نوعی وضع عاریتی نیست؛ بلکه به ویژه روشنبینی[lucidité] است. ملال شوپنهاوری، که بنیانی متافیزیکی دارد، از مبادی فلسفه استنتاج میشود. روی هم رفته، شوپنهاور به همین دلیل، ممکن است کاملاً ضد رمانتیک به نظر برسد. از آنچه گفته شد این حقیقت برمیآید که اندیشۀ او در بیتفاوتی کامل نسبت به اقبال اجتماعی متفکران فرهیخته زمانهاش شکل میگیرد. شوپنهاور، پیش از مرگش، در حالی که تک و تنها در آپارتمانش در فرانکفورت به سر میبُرد، بر کاغذ پارهای این کلمات را به شکلی ناخوانا مینویسد: «ما خود را به کلی از شر آن خلاص کردیم.» اگر او در سرتاسر عمرش خشم و نارضایتی خویش را علیه جهالتی که آدمی گرفتار آن است اعلام میکند برای آن است که در خفا به شکلی بهتر خاطرنشان کند که چارهای جز این نیست. انزوای شوپنهاور انزوایی است به راستی کامل، و به همان میزان که به مضامین ادبی تسری مییابد دامنگیر نظریههای فلسفیِ رمانتیسم غالب هم میشود.