وقتی صدای تقتق در آمد پارکر تازه به صفحهی آگهی فوت رسیده بود. روزنامه را کنار گذاشت و نگاهی به اطراف اتاق انداخت و دید همهچیز مرتب و عادی است، سپس به طرف در رفت و بازش کرد.
لباسهای مرد ریزنقش مقابلش به گونهای بود که انگار برای خنده پوشیده بودشان. شلوار سبز پررنگ، کفشهای سیاه و سفید، پیراهن نارنجی با کراوات باریک مشکی، کت فاستونی با وصلههای چرم در قسمت آرنجها. گوشهی پفکردهی یک دستمال ارغوانی از جیب کتش بیرون زده بود. انگشتان دست چپش را توی جیب شلوارش کرده و دست راستش را مثل یکی از نقاشیهای ناپلئون داخل کتش فرو برده بود. صورت پرچینوچروک و سفت و چرممانند یک الکلی یا یک دلال داشت و البته ترکیبی هم از هر دوی اینها بود. چهل سال را رد کرده بود، اما به هشتاد نرسیده بود...