لوری هالس اندرسون، نویسندهی رمانهایی همچون یک چیزی بگو و دختران زمستان، رمانِ تب ۱۷۹۳ را براساس یک واقعهی تاریخی نوشته است. در فاصلهی بین سالهای ۱۷۹۳ تا ۱۸۲۲ تب زرد یکی از مخوفترین بیماریها در شهرهای بندری ایالات متحده به حساب میآمد. به لحاظ آماری، تب زرد در مقایسه با سِل و آبله کماهمیت جلوه میکرد و تلفات چندانی نداشت، اما در طول یک دورهی حدوداً چهارماهه با چنان شدتی شهرهای عمدهی امریکا را درنوردید که ترس و ناامیدی را در سرتاسر کشور گسترش داد. همهگیر شدن تب زرد در اواخر قرن ۱۸در شهری که بیش از چهلهزار نفر جمعیت داشت، ضایعات فراوانی وارد کرد و در مجموع جان پنجهزار نفر از مردم این شهر را گرفت. به نظر میرسیده که در پایان ماه سپتامبر حدود بیست هزار نفر، از جمله جورج واشنگتن رئیسجمهور وقت امریکا، خانه و زندگی خود را رها کردند و به مناطق روستایی گریختند. میزان مرگومیر در ماه اکتبر به اوج خود رسید، به طوری که در اواسط این ماه روزانه صد نفر بر اثر ابتلا به این بیماری جان خود را از دست میدادند. پزشکان روشهای درمانی مختلفی را امتحان کردند، اما از آنجایی که از منشأ و روش انتقال بیماری که، پشهها بودند، اطلاعی نداشتند، نتوانستند درمان قطعی برای آن ارائه دهند و همگی در انتظار فرارسیدن فصل سرما بودند. سرانجام وارد شدن جبههی هوای سرد به شهر باعث از بین رفتن جمعیت پشهها و ریشهکن شدن بیماری شد.
این کتاب خیلی من رو یاد ایام کرونا انداخت ، روزهایی که همه جا بوی مرگ میداد...داستان خیلی روون بود و ترجمه واقعا خوبی داشت (:
اسپویل ❌
رفتارهای ماتیلدا یه خورده بچه گونه بود البته با توجه به اینکه ۱۴ سال بیشتر نداشت طبیعی بود ، هنوز اونقدرها ترس و وحشت رو درک نمیکرد...نقطه اوج داستان مرگ پدر بزرگ و مرثیه ماتیلدا بالای گورهای دسته جمعی بود، با تمام وجود برای احساس تنهایی و غمی که اون لحظه داشت اشک ریختم🥲