غزل نمره ۰۳۲مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلانخدا که صورت ابروی دلگشای تو بستگشاد کار من اندر کرشمههای تو بستمرا و سرو چمن را به خاک راه نشاندزمانه تا قصب نرگس (زرکش) قبای تو بستز کار ما و دل غنچه صد گره بگشودنسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بستمرا به بند تو دوران چرخ راضی کردولی چه سود که سررشته در رضای تو بستچو نافه بر دل مسکين من گره مفکنکه عهد با سر زلف گرهگشای تو بستتو خود وصال (حیات) دگر بودی ای نسيم (زمان) وصالخطا نگر که دل اميد در وفای تو بست(هم از نسیم تو روزی گشایشی یابدچو غنچه هرکه دل اندر پی هوای تو بست)ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفتبه خنده گفت که حافظ برو که پای تو بستSupport this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations