هوا بارونی بود بنابر این پسرک و فیلش امیلی، تصمیم گرفتن که بهترین راه برای گذروندنِ وقتشون، رفتن به موزه است.
اما قبل از اینکه حتی از در بیرون برن، مشکلاتشون شروع شد
. اول از همه، کدوم دری هست که یک فیل بتونه ازش رد بشه؟
دوما، چرا نگهبانِ بد عنق فکر میکنه که اونها قراره مشکل درست کنن؟
اینطور به نظر میرسید که تا میخواستن از یک بخش دیدن کنن، سر و کلهش پیدا میشد و سرشون داد میزد که به چیزی دست نزنن.
انگار تا حالا همچین کاری میکردن!
توی یک لحظه همه چیز عوض میشه و پسرک و فیلش، خودشون رو توی یک موقعیت حساس پیدا میکنن که باید خیلی احتیاط میکردن.
آیا نگهبان در موردشون درست فکر میکرد؟