0
امکان مطالعه در اپلیکیشن فیدیبو
دانلود
کتاب  در گوش من گفت نشر قصه باران

کتاب در گوش من گفت نشر قصه باران

کتاب متنی
درباره در گوش من گفت
- اولش گدایی می‌کردم. روز اول، با یه دست لباس پاره و یه عصا، کردنم یک گدای پیر و کور و یکی از بچه‌ها بازومو گرفت. باید می‌رفتیم یک محلۀ اعیونی. سوار اتوبوس شدیم راستش تا اون روز، سوار اتوبوس نشده بودم. همیشه چند قدمی خونه‌مون می‌رفتیم مدرسه. فقط پسر‌عمه بود که اجازه داشت تنها هر جایی بره و هر ساعتی دلش می‌خواد برگرده. از بالای عینکم می‌دیدم دست‌ها پشت هم دراز می‌شه و سکه و اسکناس سرازیر. مایی که تو عمرمون یک ریال پول تو‌جیبی نگرفته بودیم، پول، حکم طلا رو داشت واسمون. اصلاً خانوم‌جون، من کِیف دنیا رو تو همین چند وقت کردم. مادره که مُرده بود از طرف بابا هم فک‌و‌فامیل چندونی نداشیم فقط گاهی وقت‌ها به زور می‌بردنم قبرستون سر خاک مادرم که کلی دلم می‌گرفت. توی گورستون هم نمی‌ذاشتن از جام جُم بخورم. تموم دخترای هم‌سن من با هم دوست می‌شدن و تا ته قبرستون می‌رفتن. گل‌های پشت مرده‌شورخونه رو می‌چیدن و از شیرسنگی‌ها سواری می‌گرفتن؛ ولی من اجازه نداشتم یک قدم اون طرف‌تر از جایی که مامان خوابیده، برم. بابام صداش رو برام کلفت می‌کرد و می‌گفت: «این جا جای ورجه ورجه کردن نیست بچه». نمی‌دونم کی و کجا من می‌تونستم یه ذره خودم باشم. - نه، با بچه‌های مدرسه هم اجازه نداشتم جایی برم. اردو؟ اصلاً! جشن تولد، ابدا. ولی عوضش رییس، همه رقم برنامه‌ای داشت. به خصوص وقت‌هایی که کارها همون جوری پیش می‌رفت که باید. دو سه شب بعد از عضو گروه شدنم، رفتیم سینما. این‌جا نور زیاده، اذیت می‌کنه عوضش تو سینما، چراغ‌ها رو خاموش کردن، یکهو شد ظلمات. یک هیولای گنده هم اومد روی دیوار. جیغ کشیدم. رییس پاشو گذاشت رو پام و فشار داد. حق با اون بود اگه مردم می‌فهمیدند خیلی خیط می‌شد. راستش از همون اول که رییس رو دیدم فهمیدم که بچۀ با‌معرفتیه، روی چمن‌ها حلقه زده بودند. گفتم می‌خوام بیام قاطی شما. نیگام کردند و خندیدند، بعد با اشاره سر رییس راه افتادند که بروند. آستین یکی‌شونو کشیدم و گفتم، من دیوونه نیستم، ولی باز محلم نگذاشتند. دو سه تا درخت‌ها رو دور زدم و جلو‌شونو گرفتم و گفتم به درد‌تون می‌خورم از بالای عینک آفتابی دیدم که رییس چشمکی به بقیه زد و بعدش گفت، خیلی خب قبول، ولی مواظب باش لو نری. - می‌دونی خواهر من، یه دفعه فهمیدم اونا بیشتر چیزهایی که لازم دارند تیغی‌یه. از مدادی که برای پشت لبم استفاده می‌کردم تا عینک و عصای وقت گداشدنم، اسباب اثاثیۀ اون جا همه مال مردم بود. من هم باید جُربزه‌مو نشون می‌دادم. باهاس به همه می‌فهموندم که فقط به درد پای قابلمه نمی‌خورم. ولی ته دل‌مون می‌لرزید؛ چون هر وقت عمه ور‌دست خودش می‌نشوندم تا کمکش کنم تو کار دوخت و دوز، ما هی گند می‌زدیم. بدبختی‌ش این بود که وقتی کوک‌شل رو به جای شلال می‌زدی نمی‌شد مث فرو کردن سوزن تو دستت قایم کنی. اون وقت عمه بهم می‌پرید، کودن دست و پاچلفتی یکی می‌شه بچه‌م قربونش برم کوه استعداد، یکی هم تو خنگ و سر‌به‌هوا. حالم از خیاطی به هم می‌خورد. دلم می‌خواست برم کلاس نقاشی، ولی اون می‌گفت این کارها مال بچه سوسول‌هاس، اونایی که پول‌شون زیادی کرده. دوست داشتم بشم دکتر، دست کم پرستار، ولی بابا می‌گفت، عمه‌ت درست می‌گه، هنرستان به دردت می‌خوره. وقتش که شد می‌فرستمت اون‌جا. هنرستان؟!! این یعنی آینده‌مون هم خراب خراب. - آره داشتم می‌گفتم دو‌تایی شروع کردند به آدرس پرسیدن. ما هم یه روزنامه بلند کردیم. چند متر اون طرف‌تر پیچیدیم تو یه کوچه. روزنامه لوله شده رو از زیر لباسم آوردمش بیرون. همۀ آگهی‌ها رو خوندم. مرام‌شونو، دریغ از یه آگهی که توش حرفی از ما باشه. با این‌که از اونا توقعی بیش‌تر از این نداشتم، خیلی ناراحت شدیم جون شما، اما عوضش تمرین خوبی بود برای یاد گرفتن سرقت. می‌دونی خانم من هرکی تا حالا ازم پرسیده می‌خوای چی کاره بشی بهش گفتم الان هم به شما هم میگم من می‌خوام پسر بشم. می‌فهمی پسررر. پسر که باشی بهت توجه می‌شه.

شناسنامه

فرمت محتوا
epub
حجم
509.۱۳ کیلوبایت
تعداد صفحات
94 صفحه
زمان تقریبی مطالعه
۰۳:۰۸:۰۰
نویسندهسعیده زادهوش
ناشرقصه باران
زبان
فارسی
تاریخ انتشار
۱۳۹۸/۱۰/۲۸
قیمت ارزی
3 دلار
قیمت چاپی
17,000 تومان
مطالعه و دانلود فایل
فقط در فیدیبو
epub
۵۰۹.۱۳ کیلوبایت
۹۴ صفحه

نقد و امتیاز من

بقیه را از نظرت باخبر کن:
دیگران نقد کردند
5
از 5
براساس رأی 1 مخاطب
5
100 ٪
4
0 ٪
3
0 ٪
2
0 ٪
1
0 ٪
1 نفر این اثر را نقد کرده‌اند.
5

یک مجموعه داستان اجتماعی و احساسی و یک همکاری لذتبخش با نشر قصه باران

5
(1)
٪50
12,000
6,000
تومان

گذاشتن این عنوان در...

قفسه‌های من
نشان‌شده‌ها
مطالعه‌شده‌ها
در گوش من گفت
سعیده زادهوش
قصه باران
5
(1)
٪50
12,000
6,000
تومان