رفته بودند فرنگ، مدتی فرنگ بودند.»
«خُب، چه خبر ماهسلطان.»
«هیچی، بیبیشهربانو، خدا بِهِشان یک بچه داده، یک دختر، مثل پنجهی آفتاب.»
مادر متحیر واماند که ماهسلطان چه میگوید. آقاجان تا آن زمان پنجتا زن گرفته بود. همه را طلاق داده بود. جز خانمخانما و...
مادر زیر لب گفت: «مگر اجاقشان کور نبود؟»
ماهسلطان سرش را تکان داد و نشست کنار مادر. از تکتک حرفهایشان میفهمیدم که خانمخانما میداند آقاجان بچهدار بشو نیست و میگوید: «دِ... مرد برو یک معاینه بکن. دوا و درمان کن. چرا هی زنهایت را عوض میکنی؟»
و دوتایی میروند فرنگ با طیاره.
آقاجان و خانمخانما مدتی در فرنگ میمانند، اما دست از پا درازتر ورمیگردند.
بااینحال خانمخانما از رو نرفت. هر جا مینشیند و برمیخیزد، میگوید «آقاجان معالجه شدهاند. طبیبهای فرنگ معجزه میکنند. انشاءالله چند سال دیگر...»
آقاجان حرفهای او را میشنود. به روی خودش نمیآورد.
خانمخانما مثل زنهای دیگر آقاجان دستوپاچلفتی نبود. تحصیلکرده بود. فارغالتحصیل مدرسهی پرستاری بود. آقاجان را وامیدارد پی کار را بگیرد.
ماهسلطان با گوشهای خود میشنود که به آقاجان میگوید: «اینکه غصه ندارد. آدم نباید گوشهای بنشیند و زانوی غم بغل بگیرد. بچهدار نشدیم که نشدیم. راست راه بروی، کج راه بروی، مردم حرف میزنند. حرفشان تمامی ندارد. از لج مردم هم که شده، میرویم بچهای میآوریم و بزرگ میکنیم.» آقاجان روی ترش میکند.
«یعنی چه زن!»
مادر گفت: «دیگر دروغ نگو ماهسلطان، حرف از خودت در نیاور زن!»
ماهسلطان گفت: «الهی کور بشوم اگر بخواهم دروغ بگویم! به خدا دوتایی نشسته بودند پشت میز شام و شام میخوردند خانمخانما عینهو زنهای فرنگی دستمالی انداخته بود دور گردنش، با ملاقه سوپ میکشید توی بشقابهای چینی و قاشققاشق میخوردند. غذا را با قاشق و چنگال میخوردند، نه مثل ما با دست و پنجول. از آن روز به بعد آقاجان مدتی با خانمخانما حرف نزد. بر پَرقباش برخورده بود. اما خانمخانما از رو نرفت که نرفت. زنیکهی سلیطه با دوز و کلک، سر حرف را با آقاجان باز کرد.»
اولها ماهسلطان دختری بود شانزدهساله، چشم و گوش بسته، لاغراندام، چارقدبهسر، که همیشه پیراهن بلندی میپوشید که تا قوزک پایش پایین میآمد. پیراهنش بیشتر وقتها چرکمرد بود. گالش به پا میکرد و تا میآمد حرف بزند، رنگبهرنگ میشد و گوشهی ناخنش را میجوید. بعدها توی دم و دستگاه آقاجان قد و قامتی بههم زد. رنگ و رویی پیدا کرد. حالا تکهای بود تودلبرو، سفید و تُپُل با لپهای قرمز. آقاجان بدش نمیآمد دستی به سر و گوش او بکشد.
خانمخانما چپچپ نگاهش میکرد و میغرید: «نگاه کن. دختر دهاتی، هفتتا تولهی قد و نیمقد زاییده، اما روزبهروز بهتر رو آمده.»
خانمخانما میگفت: «چشم نداشتم او را ببینم. والله صدبار گفتم قربان خدا بروم. به آنکه دستش به دهانش میرسد و بچه میخواهد، یکی هم نمیدهد. اما به آنکه به نان شبش محتاج است، هفتتا هفتتا بچه میدهد.»
و ماهسلطان گفته بود: «خدا عادل است، مال دنیا را داده به آنها، بچه را داده به ما!»
«خودم دیدم خانمخانما نشستهاند پای آینهی قدی قدیمیشان و گریه میکنند... صورتش را توی آینه دیدم، چشمهایش دو تغار خون بود. دلم برایش سوخت. شب سر نماز، دعایشان کردم. خدا شاهد است، که خودش حاجتش را برآورد.»
غلط های املایی زیاد بود. پیچیده بودن متن به دلیل استفاده از روش جریان سیال ذهنی و خطی نبودن روند داستان است. پیشنهاد برای خواندن این رمان و هر رمان دیگر: ابتدا یک بار متن بدون هیچ پیش زمینه خوانده شود سپس نقد و خلاصه داستان خوانده شود و دوباره رمان مطالعه شود.
3
تا حالا از اصغر الهی چیزی نخواندم و این نخستین اثری است که از وی می خوانم . و چون تازه اغاز کردم نمیتونم در مورد داستان حرف بزنم ولی فقط می خواهم از نشر چشمه انتقاد کنم که واقعا حروف چینی رو افتضاح انجام داده و پر از اشتباه املایی و غلط چاپی است .
4
جالب بود چون سبک نوشتنش متفاوت بود
در تایپ بعضی کلمه ها اشتباه شده بود
1
اصلا نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم، به زور بعد یک ماه تمومش کردم.