از کمد دیواری بیرون میآیم. نفس عمیقی میکشم. لباسهایم را میکنم. آبی به سر و صورتم میزنم و میروم سر یخچال. پارچ شربت غلیظ عنّاب را درمیآورم. به سفارش مامان دو تکّه یخ میاندازم توی لیوان. صدای خوردن یخ به بدنۀ لیوان، همان آرامشی که مامان گفته بود را برایم میآورد. شربت را سر میکشم و چون میدانم که نیست، بلند داد میکشم:
ـ دستت درد نکنه مامان عزیزم! عجب چسبید!
نمیدانم چرا وقتی هست نمیتوانم اینجوری ازش تشکّر کنم. معمولاً تودماغی «دستت درد نکنه»ای میپرانم و رد میشوم.
برمیگردم سر کمد. باید خیلی خونسرد شروع کنم. شاید مامان آن پاکت زرد رنگ را گذاشته باشد داخل پاکت دیگری یا بستهای یا چه میدانم، هر جای دیگری. یاد کارآگاههای جنایی میافتم که کوچکترین چیزها از نظرشان دور نمیماند. من هم باید دنبال هر چیز جدید و تازهای بگردم. باید به جاهای دیگر خانه هم فکر کنم. شاید بهتر باشد بروم سروقت کتابخانه.
***
تولّدش است. غروبی تلفن زنگ میزند. داداش است که از آلمان تماس گرفته. مامان مثل هر هفته که قربانصدقۀ پسر بزرگش میرود، نیست. کاغذهای لعنتی کار خودشان را کردهاند. احتمالاً داداش دارد میپرسد که چرا او اینجوری بیحال جواب میدهد. مامان از من رو میگرداند. شاید نمیخواهد وقتی دارد دروغ میگوید چشمش به من بیفتد.
ـ اصلاً چیز خاصّی نیس. فقط دلم خیلی برات تنگ شده.
چند تا دروغ دیگر هم با مهارت به او میگوید؛ که چهقدر خوب شد که رفتی. فقط باید دست پر برگردی. نگران اینجا نباش و از این دست دروغها.
ـ آخه مادر من! یا این حرفا رو بهِش نزن، یام که هر دم گوش منو گیر نیار که چهقد دلم براش لک زده و ای کاش اصلاً نمیرفت. مگه خودت نبودی که وقتی گفت دانشگاه خارج، داشتی بال درمیآوردی؟ مگه بهش نگفتی اگه بابات میبود بهِت افتخار میکرد؟ هی هندونه گذاشتی زیر بغلش که چی؟ مگه خودت نبودی که دوره افتادی براش هر کاری کردی که بورسیه بگیره؟ بعدشم که آلمان جور شد، یکسره دنبال بودی که براش دربیاری کجای آلمان چه جوریه و...
هر بار این حرفها را بهِش زدهام ساکت شده است و جوابی نداده. صحبتشان پشت گوشی زیاد طول نمیکشد.
ـ تو هم صد سال زنده باشی پسرم! از من خداحافظ.
همان بهتر که داداش اینجا نیست. میدانم که کمککارم نمیشد تا بفهمم چی سر مامان آمده. با آن روحیۀ آرامَش، هر وقت یک کم صدای من و مامان بالا میگرفت، اخم میکرد و طرف مامان را میگرفت و با تأکید میگفت که خجالت بکشم. حتماً سر این قضیه هم پاپیچم میشد که چه کار به کار مامان دارم. مامان گوشی را میگیرد طرف من تا حالی از داداش بپرسم. گوشی را که میبرم سمت صورتم، مامان دارد با گوشۀ چادر، نم اشکش را پاک میکند. صحبتم با داداش زیاد طول نمیکشد. تلفن را که قطع میکنم، میگویم:
ـ حالا اون بندهخدا که نیست ببینه، امّا خودتم بهتر میدونی که دلتنگی بهونهس. چی شده تو این مدّت؟ همه چی سر همون بسته و همون دخترهس. مگه نه؟
بلند میشود. صدایش را صاف میکند. کمی که دور میشود، میپرسد:
ـ شام چی دوس داری درست کنم؟
از خانه میزنم بیرون. طاقت طفره رفتنهایش را ندارم. از وضعیت خودم و جوابهای مامان که هیچ کدامش آنی نیست که میخواهم، حالم گرفته است. تازگیها سؤالهایم را با سؤال جواب میدهد. یکراست به قهوهخانه میروم و مطمئنم که به دیدن آقا اوضاعم عوض میشود. از وقتی با این پیرمرد رفیق شدهام، هر وقت گیر و گرفتگیای داشتهام، به او گفتهام و الحق هم که آرام شدهام. درست است که از وقتی چیزی حالیام شده، مامان هم برایم بابا بوده و هم مادر، امّا وقتی کسی از جنس خودت را پیدا کنی و توی چشمها و رفتار آن مرد، محبّتی که همیشه دنبالش بودهای را ببینی، دیگر نمیتوانی ولش کنی. پیرمرد برای من اینجوری است. با او راحتم و فاصلۀ سنّی و چیزهای دیگر اصلاً برایم مهم نیست.
راه میافتم سمت قهوهخانه و سعی میکنم از فکر مامان دربیایم. امّا نمیتوانم و دلم نمیآید برای تولّدش کاری نکنم. سر راه برایش چیزی میخرم و به فروشنده میگویم که کادو کند. کادو را میگیرم توی یک دستم و داستان را از جیب کتم درمیآورم. باید توی راه مرورش کنم تا وقتی خواستم برای آقا بخوانم، تپق نزنم.
دیر وقت است. فقط من و آقا ماندهایم توی قهوهخانه. آقا که قلیان دوم را میآورد، من کاغذهای داستان را جمع میکنم.
ـ چه جوری بود آقا؟
نظرش برایم خیلی مهم است. نی قلیان را میگیرد طرفم. ازش میگیرم و نگاهی میکنم به تابلوی نقّاشی قدیمیای که روی بنری حالایی چاپ شده و به دیوار پشت سر او آویزان است. نقّاشی نشان از نبرد دو پهلوان دارد که در وسط خیل سیاهی لشکر دو سپاه، به هم گلاویز شدهاند. شکل دو پهلوان چهقدر شبیه هم است! انگار یکی دارد با خودش کشتی میگیرد. چیزی نمیگویم تا خودش شروع کند. شاید بخواهد بیشتر فکر کند و از آن حرفهای عمیقش بزند. سیگاری از پاکت بیرون میکشد و خیلی نرم و بی هیچ عجلهای آن را میگذارد بین دو لبش. همانطور که مثل بیشتر وقتها زانوی راستش را بغل گرفته است، کتاب کنار دستش را باز میکند. آخر شبها که خلوت است، همیشه از آن اتاق گوشهای قهوهخانه با خودش یک کتاب میآورد. با چند کاغذ و یک خودکار. گاهی چیزهایی یادداشت میکند و گاهی هم حتّی فرصت نمیکند لای کتاب را باز کند. کتاب را با برگههای نیازمندی روزنامه جلد کرده است و نمیشود فهمید که چیست. هفتۀ پیش داشت گزیدهای از داستانهای آمریکای لاتین را میخواند.
الآن هم از همان وقتهاست که فقط کتاب را باز کرده و نمیخواند. اصلاً نگاهش به کتاب نیست. بعدِ مکث طولانیاش، کتاب را همان جور باز میگذارد جلویش. با آنکه زغال روی قلیان هست، سیگارش را به سبک قدیم با کبریت روشن میکند. چشمهای ریزش را نازک میکند. انگار که بخواهد دود کبریت و پک اوّل سیگار اذیتش نکند. بعد با همان دست که سیگار دارد، بی آنکه چیزی بگوید به کادو اشاره میکند.
ـ تولّد مادرمه. میخوام به حساب خودم سورپرایزش کنم. داستان چه جوری بود؟
چشم میدوزم به لبهای آقا که پشتش را سبیلی کمپشت پوشانده است؛ سبیل سفیدی که وسط آن از دود سیگار به زردی میزند. دود را از دماغش بیرون میدهد. وقتی میخواهد حرفش را بزند، آهی میکشد. معنی آهش را نمیفهمم.
ـ این داستانم بذار رو کادوت. فقط تا از اینجا رفتی کادوتو بده. دسدس نکن. نذار دیر شه. آدم پشت دستشو که بو نکرده. وقتی به خودش میآد که میبینه واسۀ بعضی کارا خیلی دیر شده.
و دوباره آهی میکشد و پک عمیقی به سیگارش میزند.