ساسان با چهره ای در هم کشیده و با لهجه آذریش حرفش را قطع کرده بود و جوابش را داده بود: تو چشمت پاک نیس امیرعلی، خیلی نامردی. فک نمی کردم پا بذاری تو خونه رفیقت نون و نمک شو بخوری، چشمت دنبال خواهرش باشه.
- این حرفا چیه ساسان. تروخدا اینو نگو. من ترو مثل برادرم دوست دارم. به مرتضی علی ساناز خانمم تا دیروز مثل خواهرخودم دوسش داشتم. امروز به چشم خواستگار به من نگا کن نه چیز دیگه.
- برو خدا رو شکر کن که چند ساله بچه محلیم، نون و نمک همو خوردیم، از جیک و پوکت خبر دارم وگرنه...
گاهی فشارها و مرارت های خدمت چنان عرصه را بر او تنگ می کند که غرق در اوهام پریشان خود فکر فرار ازپادگان آرامشش را برهم می زند. گاه در اوهام آزادی پنجه درپنجه ساناز ازآن شهر و از میان انبوه آدم هایش فرار می کند و به گوشه ای دور از همه ی دغدغه های زندگی پناه می برد. گاه در ذهن گرفتار خود به ریش آقای هدایت می خندد...
روزهای اول با نهایت مشقت درحال سپری شدن بود و تقریباً اوضاع امیرعلی و بقیه داشت روال معمولش را طی می کرد. مسائل پادگان یواش یواش برایشان عادی شده بود. امورروزانه پادگان و برنامه آموزشی سربازان طبق برنامه پیش می رفت.
هر روزساعت شش صبح با صدای سرگروهبان احمدی بیدار می شدند. انگار ناخواسته به این صدای ناهنجار عادت کرده بودند. انجام امور شخصی و حضور در صبحگاه مشترک برنامه هر روزشان بود. توی صبحگاه مشترک همه پرسنل ازکادر و وظیفه زیر پرچم جمع شده وبعد ازآمار گیری که همان حضور و غیاب خودمان توی مدرسه باشد، در مقابل فرمانده پادگان ادای احترام می کنند.
پس از اتمام مراسم صبحگاه مشترک، برنامه آموزش نظام جمع و ورزش صبحگاهی نیم ساعتی به طول می انجامید. دستورات به چپ چپ، به راست راست، عقب گرد، ازجلو نظام، طبل بزرگ زیر پای چپ و... کاملاً تازگی داشت. گاهی به چپ چپ و به راست راست برای بعضی ها که هنوز دست چپ و راست شان را تشخیص نمی دهند و احتمالاً در آینده هم به پست های مهم مملکتی می رسیدند! درد سر می شد و به این ترتیب مثال معروف گچ و زغال مصداق پیدا می کرد.
ساعت نه شب هم خاموشی بود و هیچ کسی اجازه نداشت بعد از آن ساعت بیدار بماند یا بخواهد بیرون ازپادگان باشد. در واقع زندگی یک جوری سازمان و نظام خاصی پیدا کرده بود.
البته چند روز اول این طور بود و مابقی روزها هیچ کس خاموشی را رعایت نمی کرد و به نوعی به آن دهان کجی هم می کرد.
حالا دیگر امیرعلی، ساسان، بهرام، مهرداد و حسین صمیمی تر شده بودند. بساط صبحانه، نشست های شبانه، گشت و گذارهایشان با هم بود و یک لحظه از هم غافل نمی ماندند. بچه ها هر کدام مسئول کاری بودند. یکی مسئول تدارکات یکی مسئول نان وپنیر یا کره مربا دیگری مسئول چای و...
بهرام لاغراندام، قد بلند وکمی شوخ طبع وخیلی از مواقع جدی و باوقار نشان می داد. اخلاق تندش با فرم صورتش همخوانی داشت. با همه این احوال قلب مهربانی داشت.
ساسان برادر ساناز نسبت به بقیه بچه های گروه تنومندتر و لهجه آذری داشت و کم حرف بود. او توی دفتر رئیس پادگان مشغول است.
مهرداد هیکل باریک و کشیده ای داشت و نسبت به بقیه افراد گروه خوش تیپ تر و با صفا تر بود. وقتی می خندید فاصله زیاد دندان های جلو، زیبایی صورتش را بهم می ریخت.
حسین کم روتر و آب زیر کاه تر از همه به نظر می رسید با این حال مهربان و دوست داشتنی نشان می داد. او هم در دفتر عقیدتی سیاسی پادگان مشغول است.
بیشتر مواقع سفره صبحانه به لطف نان بربری داغ و گرمای محبت شان همیشه با شادی و خنده گسترده و با شکر نعمات بی دریغ خداوند برچیده می شد. گاهی وقت ها هم فقط نان بربری خالی در سفره دیده می شد. درواقع نان بربری همیشگی بود، چون نزدیک پادگان یک نانوایی بربری قرار داشت که اکثراوقات هم صف شلوغی داشت.
بعد از صبحانه هر کدام پی پست سازمانی خود می رفتند. امیرعلی مسئول مراسلات پادگان به مراکز مهم مثل ستاد مشترک، زندان، اداره های تابعه و... بود، تقریباً هر روز صبح نامه ها و بسته های پستی را که در سایزها و اندازه های مختلف بود، تحویل می گرفت و بعد از امضاء دفتر مربوطه، با اجازه دژبانی از پادگان بیرون می زد و بعدازظهر برمی گشت. او مجبور بود از نزدیکترین ایستگاه اتوبوس شرکت واحد که سر کوچه نانوایی بربری بود استفاده کند. سعی می کرد همه امور محوله روزانه را سر وقت، درست و بی کم و کاست به پایان برساند.
هر روز صبح دانش آموزان توی سنین مختلف از کوچک و بزرگ با شیطنت های خاص خود، با انواع کیف و کفش های رنگارنگ و لباس های جور واجورشان یا منتظر اتوبوس واحد بودند یا با سرویس شخصی و یا با پای پیاده راهی مدرسه می شدند. مردم کوچه و بازار، کسبه، کارگر، معلم و خلاصه همه و همه مثل زنبورهای عسل یا مورچه های کارگر بدنبال هدفی می رفتند و دائم در جنب و جوش و خروش بودند و توی هم لول می خوردند. خلاصه زندگی جاری بود و هر کس با شور و هیجان سوی هدف خود و گاهی بدون توجه به اطراف به سمت و سویی می رفتند.
هوای تهران آن هم اول صبح و بخصوص در شمال شهر واقعاً دل انگیز و فرح بخش است. امیرعلی عاشق این لطافت هوا بود و از قدم زدن تو این هوا آن هم بعد از برف سه روز گذشته لذت می برد. گاهی غرق در پاکی و لطافت هوا می شد و زل میزد به آسمان، کوه های پوشیده از برف، درختان چنار و به مردم کوچه و خیابان. گاهی ویرش می گرفت تا از هوای لطیف صبحگاهی نفس بلندی بکشد. چشمانش را می بست، دستانش را باز می کرد و چند نفس عمیق می کشید. گاهی یک یا دو اتوبوس اول وقت را هم از دست می داد.
لباس سورمه ای پلیس با نوار نارنجی کنار شلوارش برازنده قامت ورزیده او بود و به او وقار خاصی می بخشید. هر روز حسابی به وضع ظاهرش می رسید و خود را معطر می نمود. اتوی لباس هایش را به موقع و روز قبل انجام می داد. وسیله ایاب و ذهابی در اختیار نداشت، این وضعیت مزید بر علت شده بود تا به وضع ظاهرش اهمیت بیشتری بدهد. درست مثل ایام دبیرستان که مجبور بود با پای پیاده و با ظاهری مرتب و آراسته درست از سر کوچه آقای هدایت بگذرد...
انگار همین دیروز بود. مدرسه بخاطر بارش برف تعطیل شده بود. هنوز چند قدمی تا دبیرستان دخترانه فاصله داشتند. دختر ها با چادرهای مشکی یک دست، دوتا دوتا یا تو دسته های چند نفری از مدرسه بیرون می زدند و تو راستای پیاده رو مسیر منزلشان را در پیش می گرفتند. شیطنت چند ارازل بیکار که فاصله به فاصله می دویدند و لگد محکمی به تنه درختان کوتاه اقاقیا می زدند و برف نشسته به روی شاخه های درختان به سرو روی دخترها می ریخت و اسباب مزاحمت ایجاد می کردند دلش را به آتش می کشید.