هلموت کمی عرق کرده بود. بلند گفت: بله قربان. از اینکه فرمانده او را خشن نمیدانست خوشش نیامد. فرمانده بهطرف او آمد و دستبهکمر جلوی او ایستاد و گفت: از همه مهمتر تو بیماری!
با نگرانی پدرانهای پرسید: دکتر پادگان راجع به بیماری تو چه گفت؟
هلموت نفسی کشید و با صدای بلند گفت: دکتر معتقد است که من باید به روانپزشک مراجعه کنم چون حملات قلبی و احساس خفگی که به من دست میدهد ازنظر طبی قابل توجیه نیست و تمامی آزمایشهایی که طی چند روز گذشته انجام شده نرمالاند.
فرمانده که یکطرف سبیلهایش را میجوید، همانطور که به پشت میزش میرفت زیر لب و باحالت تعجب و تمسخرآمیزی گفت: روانپزشکان تا آدم را دیوانه نکنند دستبردار نیستند. همینطور که برای هلموت مرخصی استعلاجی مینوشت گفت: پرونده ماجرای آن روز در کمیسیون امنیت ارتش تحت بررسی است و توصیه میکنم تا آماده شدن گزارش نهایی، بهصورت جدی درمان بیماریات را پیگیری کنی.
جیپ نظامی جلوی ساختمان سنگی و قدیمی ایستاد. راننده پیاده شد و بهسرعت و با احترام در را برای هلموت جوان باز کرد. مادر او را از پنجره دید. موهای قرمز، برآمدگی پیشانی و برجستگی گونههای هلموت دقیقاً شبیه مادرش بود. فقط مادر لبهای بزرگی داشت و کوچکی دهانش حالتی ایجاد کرده بود که گویی میخواهد سوت بزند. او بهطرف در ورودی که با حلقه گل زیبایی آراسته شده بود رفت. پسر را در آغوش گرفت و گفت: چه کار خوبی کردی که زودتر آمدی؛ ارتش تو را خسته میکند.
هلموت بیحوصله بود؛ مادر را بوسید و در سالن پذیرایی روی مبلی که دستههای چوبی منقش و براقی داشت نشست. مثل همیشه به یکی از نقاشیهای رنگروغنش که بر روی مخمل کشیده بود نگاه کرد. نقاشیهایش بیشتر با رنگهای سیاه و زرد در زمینه پرتقالی بودند. نقاشی موردعلاقهاش مردی را نشان میداد که در برابر دختری زیبا زانوزده و سرش میان بازوها پنهان است؛ در دستش غنچه گلی است که گلبرگهایش طوری به هم دوخته شده که قادر به شکفتن نیست. هلموت همینطور که به چیدمان جدید وسایل منزل نگاه میکرد در دل ذوق و سلیقه مادرش را تحسین میکرد و به یاد پدرش افتاد که میگفت: هر میهمانی که وارد خانه ما میشود به یاد سالن انتظار باغ بهشت در آخرت میافتد.
مادر از دور، بلند گفت قطعه موسیقی را که تازه نوشتهای یک بار دیگر برایم بنواز تا من هم ناهار را آماده کنم. هلموت پشت پیانوی فندقی رنگ که وسط سالن قرار داشت نشست. آنقدر براق بود که موهایش را در آن مرتب کرد. چشمش به کارت دعوت زیبایی افتاد که روی میز آباژور، کنار صندلی مخصوص مادرش قرار داشت. آن را خواند، دعوتی بود به جشن بالماسکهای که هرسال در منزل باشکوه دوان شولتس هنرپیشه معروف شهرشان برگزار میشد. شولتس از عاشقهای سینهچاک هلن بود و میدانست هلن به بازیگری علاقه مند است. از مادر پرسید: کارد دعوت را چه کسی آورده است؟ مادر نوشیدنی خنکی که در سینی نقرهای فاخری قرار داشت آورد. آقای شولتز به اینجا آمدند. طبق روال هر ساله، آقای شولتز ما را به میهمانی بالماسکه دعوت کرد. بعد ادامه داد: متوجه شدم، هلن میخواهد برای همیشه از این شهر برود. حتماً فکر میکند میتواند با این قهرهای کودکانهاش به تو آسیب برساند.
هلموت تا این مطلب را شنید شوکه شد و برای لحظاتی هیچ فکری از مغزش عبور نمیکرد. خود را بیاعتنا نشان داد و مثل همیشه جمله معروف مادر در ذهنش نقشبست: «مرد باید محکم باشد مثل هلموت من!»
بههمریخته و خسته بود و ترجیح داد دوش بگیرد. مادر تلفن را برداشت و تمام قرارهای ظهر و عصرش را بدون هیچ عذرخواهی به هم زد. ناهار آماده شد و مادر مثل همیشه شروع کرد به بدگویی از اوضاع و احوال اقتصادی و اضافه شدن دستمزد کارگران املاک.
پدر هلموت حدود ده سالی میشود که فوت کرده بود. میز ناهار هنرمندانه چیده شده و آرایشی چشمنواز داشت. لیوانها، بشقابها و شمعدانی جای خاصی داشتند و وقتی پسرش لیوان نوشیدنی را سر جایش نمیگذاشت او سریعاً آن را به محل خود میکشاند. هلموت بیمقدمه سراغ روانپزشک عالیرتبهای را گرفت که از دوستان قدیمی پدرش بود. مادر گفت: همه روانپزشکان دیوانهاند. مخصوصاً دکتری که سراغش را گرفتی! اصلاً از او خوشم نمیآید. هنگامیکه من تحصیل در دانشگاه را برای تو ممنوع کردم او تنها کسی بود که مخالفت کرد. مردک مرا سلطهگر میدانست. هلموت با زیرکی گفت: به گمانم اهل روسیه بود. یادم میآید که نام خانوادگی خیلی مسخرهای هم داشت و کمی مکث کرد. مادر گفت: ولادیمیر ایوانف.