روسری خاکستریرنگم را سرم انداختم و دکمه های مانتوی کتانم را تا پایین بستم. کفشهای سفیدم از دیروز که از میدان برگشته بودم، خونی و کثیف بود. چند باری به لکههای خون روی کتانیها نگاه کردم؛ شاید مال آن دخترک ده-دوازدهسالهای بود که چنگ زده بود به زمین و کمرش تا بیخ سوراخ شده بود. شاید هم مال آن جوان گندمگونی بود که دانههای عرق روی پوست تیرهاش برق میزد و رنگ پیراهنش لای قطرات درشت خون، گم شده بود. نمیدانم. همانوقت بود که سوزشی عمیق از ته دلم آغاز شد و تا زیر گلویم بالا آمد. حس کردم الان است که روی جاکفشی بالا بیاورم. سرم را بالا گرفتم و هی نفس عمیق کشیدم. بعد صدای نفسهای عمیق مادرم را از توی هال شنیدم که بعد از روشن کردن سماور، همان بغل خوابش برده بود و چادر نمازش را زیر سرش گولّه کرده بود.
مادر اگر میفهمید دارم برای چی بیرون میروم، حتماً کفری میشد از دستم؛ «یه نیگا به خودت بنداز، دیگه رنگ به رو نداری دختر!»
نمیشد. نمیشد که خیالم راحت باشد. از دیروز که خسته و خونین از میدان ژاله برگشتم، هر وقت سرم را روی بالش گذاشتم، صدای قلبم توی مغزم پیچید. فکر میکردم حالا این اُی منفی دارد همهجای بدنم میگردد و خیلیها به یک ذرهاش برای زنده ماندن محتاجند. از خودم بدم میآمد. رفتن را توی این وضعیت به ماندن توی خانه ترجیح میدادم.
صندلهای سیاهم را به پا کردم و آرام، خودم را از دست جیرجیرِ در خانه خلاص کردم و پا به خیابان گذاشتم. جنبوجوشی که توی خیابانهای اطراف وجود داشت، اصلاً به ساعت شش صبح نمیخورد. کلی ماشین و موتور، چپ و راست میرفتند و آدمها، انگار مقصد نامعلومی را برای رفتن، تعیین کرده بودند.
دم بیمارستان سوم شعبان هم غلغله بود؛ روی پلاکارد بزرگی که به ستونِ دم بیمارستان وصل کرده بودند، نوشته شده بود: «ملحفۀ تمیز بیاورید.»
مردم، پلاستیکبهدست راهی اتاقکی بودند که ملحفهها را تحویل میگرفت. روی زمین توی راهروها و پلهها هنوز رد خون مجروحین مانده بود. روبروی اتاقک، یک راهروی باریک بود؛ راهرویی که تهش اتاق خونگیری بود. اینجا را بلد بودم؛ قبلاً یکی-دوبار دیگر آمده بودم برای خون دادن. چند نفر چپیده بودند تا دم اتاق و سر و صدا میکردند که کی نوبتشان میشود. بعضیها هم یک گوشه به دیوار تکیه داده بودند و نشسته و ایستاده منتظر بودند؛ ترس از خون دادن توی نگاهشان معلوم بود. شاید دفعۀ اولشان بود که میآمدند برای خون دادن. شاید هم مثل من بیاجازه آمده بودند و میترسیدند کسی برسد سروقتشان. پسربچۀ هفت-هشتسالهای هم لای آنها نشسته بود پای دیوار و هر از گاه نگاهی میانداخت به در اتاق و دوباره خیره میشد به زمین. نشستم کنارش؛ «اومدی خون بدی؟»
با بیحالتی مطلق تماشایم کرد. بعد سرش را چند بار بالا و پایین کرد و خیلی آرام و از ته گلو گفت: «آره.» صدایش توی داد و فریادهای آن راهروی باریک گم شد. گفتم: «از کجا میدونی گروه خونیت چیه؟» شانه بالا انداخت؛ «نمیدونم.» هنوز خیرۀ زمین بود اما انگار چیزی یادش آمده باشد، سرش را بلند کرد و پرسید: «گروه خونی یعنی چی؟» خندهام گرفت. گفتم: «یعنی شناسنامۀ خونت؛ اُی منفی و مثبت، آی منفی و مثبت، بِ منفی و مثبت یا آ.بِ. منفی و مثبت. تو کدومشونی؟» جفت دستانش را دور مچ پاهایش حلقه کرد و گفت: «نمیدونم.»
معصوم و دوستداشتنی بود. زانوی راست شلوار ورزشی سرمهایاش سوراخ شده بود. نوک آرنجش هم زخمی داشت که سله بسته بود. با خودم گفتم لابد از این بچه تخسهاست که به هوای فوتبال، توی خانه پیدایشان نمیشود. همینطوری برای آنکه حرفی زده باشم، بهش گفتم: «دیروز میدون ژاله بودی؟» سر گذاشت روی زانوهایش. لبانش به وضوح می لرزید. دستم را حلقه کردم دورش. باورم نمیشد. گفتم: «برای تو زوده خون بدی. یه قطره-دو قطره که خون نمیگیرن، یه کیسۀ بزرگ رو پر میکنن.» بعد وقتی نگاه ملتمسانهاش را به من دوخت گفتم: «اصلاً شاید تا بری دم در، برت گردونن.»
گفت: «نخیرم! میدونم که یه ذره هم براشون غنیمته. هرچهقدر تونستم میدم خب.» چند بار آرام به پشتش زدم و گفتم: «تو که میخوای کمک کنی، برو از خونه ملافۀ تمیز بیار. برو بگو دکتر محلهتون نسخۀ مسکن قوی بنویسه تا از داروخونه بگیری و بدی بیمارستان. اینا رو که میتونی بکنی. نه؟»
از ته راهرو، مردی لاغراندام و رنگپریده، در حالی که لبخند رضایت بر لبانش نشسته بود، نزدیک ما شد. تلوتلو میخورد و از این و آن میگرفت و جلو میآمد. پسرک پیش پای مرد بلند شد. مرد از شانۀ پسرک هم کمک گرفت تا کمتر تلوتلو بخورد. وقتی رد شد، به پسرک گفتم: «اگه میشه برو دستشو بگیر تا دم بیمارستان ببرش.» سرش را تکان داد و به سمت مرد حرکت کرد. پشتِ سرش داد زدم: «بعدش برو خونه اون کاری که گفتم رو انجام بده. باشه؟» پسرک مردّد نگاهم کرد. بعد برگشت و لای صدای پرستار که میگفت: «نفر بعد!»، دنبال مرد دوید.
داستان دردناک و غم انگیز ملتی که قرار نیست تحت هیچ شرایطی صلح و دوستی و آرامش را تجربه کنند ملتی که همیشه باید قربانی جنگ و شورش و آشوب و ناآرامی و داغدار جوانمرگی جوانان شان باشند جوانانی که اگر زنده می ماندند هم می توانستند بزرگترین قهرمانان تاریخ جهان باشند داستان ملتی نفرین شده و سیاه بخت و درمانده و زجر کشیده...
4
حیف پولی که براش دادم الهی بمیری دبیر آمادگی?♀?
5
کتاب بسیار عالی.از نظر من که یک نوجوان ۱۵ ساله هستم این کتاب بهم نشون داد که مردم چه سختی هایی کشیدن که این انقلاب رو پیروز کنن
1
نمیدونم چیبگم ولی به این میگن پیشرفت!؟!؟خدا اینارو بخوره??
1
متنفرم از آمادگی ک مجبوری کتابی ک نمیخای بخونی
5
برای من عالی بود چون چیزهایی زیادی رو یاد آور گذشته ایران زمین به ما بازگو میکند
1
هعییییی..... از آمادگی و کتابش و رمانش متنفرم???
4
کتاب جالب و کوتاهی بود ولی به شرطی که مجبور نباشی بخونیش