نزدیک میز منشی که میرسم خطاب به او میگویم: «خانم نوبت ما نشد؟» زن لحظهای سرش را بلند میکند و با نیمنگاهی به من، اسمم را میپرسد. خودم را معرفی میکنم. میگوید: «واسه جواب آزمایش اومدین؟» وقتی جواب مثبتم را میشنود، دنبال اسمم میگردد و بعد از مکث کوتاهی انگار چیزی یادش افتاده باشد، تند، صحبتش را پی میگیرد و میگوید: «اصلاً حواسم نبود. جواب آزمایشتونو دادم به دکتر. خودِ دکتر جواب آزمایشتونو ازم خواستن. میبینین که امروز سرمون خیلی شلوغه. مریضی که پیش دکتر هستن، اومدن بیرون، شما بفرمایید. فعلاً بشینید صداتون میزنم.»
طنین زنگ ساعت دیواریِ مطب، چند بار در اتاق می پیچد. سرم را که ناخودآگاه بلند میکنم، نگاهی به رنگ خردلی خوشلعاب آن میاندازم که عقربههای خستۀ آن روی هفت و دوازده ایستادهاند و آونگ آن با ضربآهنگی ملایم در جام شیشهایِ بزرگ آن، به چپ و راست میرقصد...