عادتم شده که با خودم حرف بزنم. چه کسی باشد چه نباشد. مثل خیلی عادتهای دیگرم. مثل بیست و چهار سال عینک فوتوکرومیک داشتن آن هم با درجه رنگ بالا. مثل هر روز ساعت ده توی کوچه درختی پارک کردن زیر سایه نارون و علم کردن بساط صبحانه. شنبه و یکشنبه نان و پنیر و خیار و گوجه، دوشنبه و سهشنبه نیمرو با گاز پیکنیکی کوهنوردی و چهارشنبه هم نون و کره و البته فلاسک چای که هر روز از خانه میآورم. عادت است دیگر. هر روز پنج صبح تا یک و عصر هم از چهار تا یازده روی خط کار کنم. از فردوسی تا آرژانتین. از اونجا تا رسالت و بعد هفت تیر. عصرها سیدخندان تا تجریش و بعدش نیاوران و از آنجا توی اتوبان کج میکنم تا سمت میدان سپاه و بعدش مولوی و شوش و سر آخر میدان قیام و بیسیم.
عادتم شده با خودم حرف بزنم و با دیگران کمتر. همین عینک فتوکرومیک که از صورتم پایین نمیآید هم بفهمینفهمی نه برای آفتاب که برای کمتر دیدن دور و ورم است. دوست ندارم آدمهای دور و ورم پایشان را به زندگیام باز کنند. دم به دم مسافران نمیدهم. از تغییر بدم میآید. زندگی من با تغییر همیشه از بد بدتر شده. پس باید افسار تغییرش را بکشم؛ محکم! گاهی که همخطیها سریش میشوند که بروم توی جمعشان، بهشان میگویم، زندگیت رو یه مدار ثابت بیندازی مطمئنتره تا بخوای هر روز و ساعت به یک طرفی برانیش و البته همیشه شنیده بودم که سرهنگ! تو هنوزم نظامی هستی. بیخود بازنشستهت کردهن و همیشه زیرلبی جواب داده بودم، کمترین لطفی بود که به خودشون کردن!
من سه زندگی دارم. سهتا دفتر که باید هر روز برای هر کدامشان دیکتهای تازه بگویم. یکی برای مهری، یادگار زندگیام با زنم. یکی برای قناری، تاکسی زردی که دار و ندارم از دنیاست کنار خونه کلنگی هفتاد متری ارثیه پدرم توی بیسیم و یکی هم برای خودم. برای خودم و کمی برای مریم. چرا بنویسم؟ تا یادم نرود چطور شصت و پنج سال زندگیام را قمار کردم و آخرش هم نبردم. هیچوقت نبردم. هر وقت حس کردم که برنده شدهام زندگی بدجور رکب زد؛ بدجور. برخی زخمهایش هنوز هست. دردی که کهنه میشود یعنی دردی اساسی است.
دیکته تازهای هم چند روزی است که سر و کلهاش را به دفترم باز کرده است. دیکتهای که اصلان برایم گفته. دیکتهای از کتاب زندگی پسرش. کیوان. درسخوانده دانشگاه تهران و فوق لیسانس حقوق. در حال استخدام در دادگستری و حتماً صاحب آیندهای روشن. چندباری دیده بودمش. هم ظاهر اتوکشیده و هم آن ته ریش آنکادر شدهاش را که نشان میداد خط و ربط بالا رفتن را خوب پیدا کرده و حفظ شده است.
با کیوان همکلام نشده بود، اما مهری یعنی دخترم را میشناختم. میشناختم؟ نه ادعای درشتی است. مهری مثل یک گیاه دارویی صحرایی است. خودرو اما مفید. مهری که بزرگ و بزرگتر شد تازه حس کردم خیلی از دیکتههای روزانهام را در دفترچهاش ننوشتهام و جدای از همه اینها بزرگ شدن یعنی تغییر و من تغییر به این بزرگی در زندگیم را نمیتوانستم قورت بدهم. حتم داشتم توی گلویم گیر میکند. میدانستم که بالاخره روزی مهری باید برود دنبال زندگیاش اما فکر میکردم این اتفاق مدتهاست شروع شده. از خط و ربطش دورادور خبر داشتم. علاقهاش به موسیقی و اینکه در طول روز خیلی از اوقات خارج از خانه است. دیگر چه؟ هیچ.