برگهای رنگارنگ درختان سر به فلک کشیدهی باغ «هشت بهشت» همراه با نسیمی صبحگاهی به رقص در آمده بودند. اولین انوار خورشید از میان پردههای نیمه کشیده به درون اتاق شاهزاده خانم میتابید. پرندهای به سفیدی برف بر روی شاخههای چناری به سرخوشی آواز میخواند. شاهزاده خانم در آرامش کامل در خواب شیرین بود، سرش به سمتی خم شده بود و لبخندی کوچک بر صورت زیبای او نقش بسته بود. انگاری او خواب آن چشمان سیاهی را میدید که چند ماهی بود او را از خود بیخود کرده بود.
گیسوان بلند خرماییاش روی بالش را پوشانده بود، پوست لطیف و سفیدش چون صدف میدرخشید. در زیر بالش، خنجری مرصع به جواهرات قیمتی، همواره در دسترساش بود. این تحفهای بود از جانب پدرش برای دوازدهمین سالگرد تولدش که به آن بسیار وابستگی داشت، بر روی کاشیکاریها، فرشهای زیبایی با نقوش فوقالعاده هنری و زیبایی خاص اصفهان پهن بود، در سمت چپ اتاق، دو جفت پشتی با رویه ابریشمین قرار داشت که روبهروی آن آئینهای با قاب برنزی خودنمایی میکرد. در بالای تخت که پوشیده از تشکچههای سرخ و بنفش بود، چهرهی حکاکی شدهای از شاه نمایان بود.
در آن لحظه همه چیز آرام بود. همچنان، ساکنان حرمسرای پادشاه پارس در کاخ بهشت برای ساعتی دیگر در خواب بودند. در سکوت صبحگاهی تنها صدای پای کنیزان شنیده میشد که پاورچین پاورچین برای آوردن چاشت زنان شاه و کودکان آنها در راهروها در رفت و آمد بودند. در انتهای باغ بزرگ، سرآشپز، آشپزان و سایر خدمه جهت آماده کردن ناشتایی و صبحانه برای اهالی حرمسرا در تکاپو بودند. پیش از طلوع خورشید ارابههایی مخصوص مواد خوراکی را به مطبخ دربار تحویل میدادند. آفتاب که بر دشت اصفهان پهن میشد و خروس خوان پایان مییافت، کنیزان و دایگان مجمعههای مسی به سر، وارد سرای خانمهای خود میشدند. شستن دست و روی زنان که پایان مییافت، نوبت چاشت میشد: نان و شیر و عسل و سرشیر، گاه تخممرغ و پنیر.