نوید توانسته بود اعتماد مهشید را به خود جلب کند و در این زمینه هم کاملاً موفق شده بود. مهشید در رفتارش با نوید تغییر کرده و تا حدود زیادی مهربان شده بود و دیگر مثل سابق سرد و بیروح نبود. ولی همچنان مغرور بود و ذرهای از احساساتش را بروز نمیداد، اما برعکس او نوید اصلاً سعی در پنهان کردن احساساتش نمیکرد. با این حال شکایتی هم نداشت و راضی به نظر میرسید. در این بین وقتی کتایون خیالش از بابت نوید راحت شد و فهمید که آن نوید سابق نیست، تصمیم گرفت جریان را به محمود بگه. هرچی باشه او پدر مهشید و عموی نوید بود و درست نبود چیزی را از او مخفی نگه داره. اون روز طبق معمول مهشید در خانه دوستش المیرا بود. در این اواخر بیشتر پیش هم بودند تا با کمک هم درسهایشان را مرور کنند. پس بهترین فرصت بود تا با همسرش حرف بزند و او را از تصمیم آنها باخبر سازد.
بعد از شام فنجان چای را مقابلش گذاشت و خودش روی مبلی جای گرفت و در حال نشستن پرسید:
ـ چه خبر از کار؟ همه چی خوب پیش میره؟ حقوق کارگرارو دادی؟
محمود در حالیکه جرعهای از چایش را مینوشید سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گفت:
ـ آره، نمیدونی بندههای خدا چقدر خوشحال شدن. جنسهایی هم که واسمون آوردند همشون سالم بودن و تعداد و قیمتاشون هم با فاکتورها میخوندن. خدا پدر این صالحی رو بیامرزه از وقتیکه لطفی رو استخدام کرد تمام حساب کتابا شد مثل روز اول. بیعیب و نقص.
ـ آره واقعاً خدا از اون اقبالی نامرد نگذره که دویست میلیون پول بیزبونمونو خورد و یه آبم روش.
ـ غصه نخور خانم، امروز فرداست که گیرش بیاریم. صالحی دنبال کاراشه. دیروز که رفته بود کلانتری میگفت سرگرد عظیمی گفته یه سر نخهایی گیر آوردن. اینجور که پیداست رفته بندرعباس. احتمالاً میخواسته فرار کنه. تا ببینیم چی میشه. خب شما چه خبر؟
کتایون سری به علامت تأسف تکان داد و گفت:
ـ انشاا... که خدا خودش همه چی رو درست میکنه.
تازه یادش آمد میخواست با محمود راجع به نوید حرف بزنه. در حالیکه سیبی را که پوست کنده، به طرفش تعارف میکرد گفت:
ـ راستش میخواستم راجع به نوید باهات صحبت کنم.
ـ اتفاقی افتاده؟