سفید بود. سفید سفید!
مثل برف قشنگ بود و مثل نور ریبا.
اما سفید خوشحال نبود.
سفید تنهای تنها بود.
از تنهایی دلش گرفته بود.
یک روز که از تنهایی دق کرده بود،
با صدای بلند فریاد زد:
«یعنی یکی نیست که مرا از تنهایی نجات دهد؟
یکی نیست بیاید باهن کمی بازی کنیم؟
مردم از تنهایی!»