بابای افسانه گفت: «کلاه سرم رفته باشد که زنم کچلم میکند.» همه خندیدند و نَسول جوش آورد: «کلاه کدام است میآید بابا...» تکیه داد به عصایش و دمغ راه شهر را نگاه کرد: «خب من هم که با شما اسم نوشتم... مغازه را بستهام که بیایم زیارت...» ننه شکری خواست زبانشیرینی کند: «نَسول را هم ما میشناسیم و هم شما. کلاه بذار نیست...» اما تاب نیاورد: «اما خب پختیم گرما، آمدنی بود میآمد از کله صبح نشستیم... ظهر شد خب...» قلعه سلیمی گفت: «من نمیدانم... ما آن مردکه را که نمیشناختیم رو حساب نَسول پول دادیم...» دزکیها چپکی نگاهش کردند و آقانَسول گفت: «بابا به پیر به پیغمبر من هم نمیشناختم آمد نشست دکانم سر حرف را باز کرد و گفت: مسئول زیارت است و مردم را اسم مینویسد. من هم خبر مرگم خبرتان کردم... گور پدرم میخواستم کار خیر کنم... اصلاً مگر پولتان را به من دادید؟» بابا که دیگر وقت تریاکش گذشته و حوصلهاش نبود گفت: «فایده ندارد زنها و بچهها بفرستید خانه، اگر آمد جارشان میکنیم.»
میدانست که حالاحالاها نمیتواند منقل را بگذارد وسط خانه، مادرم آنقدر نق میزند که شیره جانش را میکشد. حسابی دعوایشان شده بود. مادر آمده بود خانه که یک بابایی آمده و اسم مینویسد برای زیارتِ آقا. بابا هم دستانش را رو به آسمان گرفته و باخنده جواب داد بود: «زیارت آنها که میروند قبول حق به یاری خدا.» مادر همان اول جوش آورد: «جهنم از من، این بچه را ببر یک چیز دنیا حالیش بشود.» بابا نگاهم کرد: «این بهتر از من و تو حالیش میشود.» مادر کم نیاورد: «خاک بر سرت مرد همه دارند میروند... قیمتش نصف است. چسبیدهای به این بساط و ما را اسیر خودت کردهای. خب دلمان پوسید، آخر این چه بساطیست؟» بابا به دماغش ور میرفت و مادر صدایش را نرم کرد: «به خدا خوش میگذرد همه دور همیم.» دستش را بالا برد و شیرین گفت: «به خدا ننه شکری یازدهبار رفته باز تاب نمیآورد.» اشکش درآمد: «خب ما هم مسلمانیم. شکری را میخواهد بگذارد بهزیستی تا باز برود.» بابا اوقاتش تلخ شد و دستش را مالید به فرش: «گفتم که نه. مگر گوشت سوراخ ندارد؟» صدایش را آرام کرد: «تو که وضع مرا میدانی... قربانت بروم عاجزم نکن...» اما زیارت افتاده بود به کله مادر: «نمیخواهد قربانم بروی...» و زارزار افتاد به گریه.