نرگس اوایل دانشگاه برایم با غریبهها فرقی نداشت و با آنکه از قبل آشنایی مختصری داشتیم، خیلی صمیمی رفتار نمیکرد. شیوهی خاصی برای برخورد با مردم داشت و این حس را به طرف مقابل القا میکرد که حوصلهای برای ایجاد رابطه ندارد. اما هر کس او را از نزدیک میشناخت، میدانست که او پشتیبان و همدمی عالی در مشکلات بود. روبروی ایستگاه اتوبوس دانشگاه ایستادم تا تاکسی بگیرم. هنوز در فکر بودم که صدای موسیقی ماشینی از بالای خیابان به گوشم رسید. من هم مانند دانشجویان دیگر دانشگاه به وجود ماشینهایی مثل آن عادت کرده بودم، اما باز هم سرم را به طرفش برگرداندم. ماشین مدل بالایی با سرعت از کنارم رد شد. آهی کشیدم و با خود گفتم: عقدهای. هنوز از من دور نشده بود که صدای لیز خوردن لاستیک روی آسفالت و صدای وحشتناک برخورد دو فلز به گوش رسید. با نگرانی برگشتم و دود غلیظی را دیدم که از سپر ماشین بلند میشد. دو طرف خیلی عصبانی از ماشین پیاده شدند. سری تکان دادم و تصمیم گرفتم از آنجا دور شوم که یکی از رانندهها را شناختم. با دیدن پسرعمویم عماد، تمام خاطرات تلخ گذشته از جلوی چشمهایم گذشت. با آنکه روز اول هم او را از دور دیده بودم، هنوز به وجودش در دانشگاه عادت نداشتم. امتحان کنکور سراسریام را آنقدر خوب داده بودم که اگر میدانستم عماد در اینجا درس میخواند، اصلاً این دانشگاه را انتخاب نمیکردم. رانندهی هر دو ماشین با هم درگیر شدند و همان بحثها و بدوبیراههای همیشگی شروع شد. رانندهی مقابل عماد، قفل فرمانش را از ماشینش درآورد و بهطرف او حملهور شد. طبق معمول مردم بیکاری که جمع شده بودند، دستبهکار شدند و به طرفشان رفتند تا از هم جدایشان کنند. با وجود تمامی کدورتهای بینمان، به سرعت به درون خاطرات دوران کودکیام کشیده شدم. یاد روزی که با پول توجیبیهایمان بادبادک خریده بودیم، افتادم.