فکر نمیکرد کار به اینجاها کشیده شود. هرجا که برای تبلیغ رفته بود نصیبش از مردم بفرما بالا و التماس دعا بود. خم شد. مردم به تاسی وسط سر شیخ نگاه کردند. عمامه را برداشت. به دردِ روی سر گذاشتن نمیخورد. زیپ ساکش را باز کرد. عمامه را فرو کرد توی آن. فکر کرد شکایت کند. پشیمان شد. طالب شیرین میزد و حرفش به جایی نمیرسید. حس کرد کانون همۀ نگاهها شده، حتی پسربچههایی که از درخت بالا رفته بودند. پیشانیاش را خاراند. از آدم دل دیوانه که کسی شکایت نمیکند. ایستاد. انگشت اشارهاش را رو به آسمانِ یکدست ابری گرفت. خیلی محکم و رسا گفت: «میبُرم. من این درخت را از ریشه میبرم.»
حاشیۀ چشمهای جانعلی سرخ شده بود. صدایش را خیلی بیشتر از شیخ بالا برد. تقریباً داد میزد. حالا همه به صورت درشت و آفتابسوختۀ او نگاه میکردند.
مگه من مرده باشم. برو رد کارت شیخ. دست از سر ما بردار. بذار کارمونو بکنیم.
سکوت شکسته شده بود و حالا مردم همهمهوار حرف میزدند. تک و توکی پشت شیخ بودند. شیخ اول به چشمهای جانعلی بعد به رگ گردنش نگاه کرد. ساکش را برداشت و رفت طرف مسجد.
غروب نشست روی تک پلۀ جلوی در مسجد. با احتیاط تاهای عمامه را باز کرد. گلولهاش کرد. دور زانو پیچید. بیآنکه دلش بخواهد در آینه نظم عمامه را چک کند آن را گذاشت روی سرش.
صحنۀ ظهر مدام جلوی چشمش بود. به پایین کوچه نگاه کرد، به تنۀ درختی که کج رشد کرده بود و بچهها راحت از آن بالامی رفتند. سروصدا و تصویر ظهر را باد با خودش برده بود. حالا صدای انبوه گنجشکهایی شنیده میشد که لای شاخههای درخت پنهان بودند و خودشان را برای یک شب سرد زمستانی آماده میکردند. خودش را تصور کرد وقتی عبا از روی شانهاش زمین افتاده بود.
فکر کرده بود با چند سخنرانی و استدلال کار تمام است.