همهاش را که نمیتوانم تعریف کنم. آدمی زادهی نسیان و فراموشی «نیستوَش باشد خیال اندر جهان». حافظهام حالا دیگر همهی این گذشته را، لحظههای کوتاه ناپیوسته را به خاطر نمیآورد میخواهد، اما نمیتواند زیرا نخست باید مرا، خودِ مرا به خاطر بیاورد که از یاد میشوم و این شدن هم الزامی است. و بعد، بنابر قاعدهی دیرین هر تکه، تکهی دیگر را تداعی میکند. این تکههای کوچکِ منفرد، هر کدامشان بخش مهمی از یک زندگیاند. پس من یک پازل هستم که هر تکه، تکهی دیگری را به خاطر میآورد. اما پارههایی از من را باد با خودش برده است. مثل سرکار پاسبان، رحمتی، یا کافه روشن. کدام دست ناجوانمرد چنین آشفتهام کرده است؟
نه، به خاطر نمیآیند. بیشترشان اکنون دور از دسترس من قرار دارند. من پیر شدهام و آنان به همان صورت که بودهاند، با همان شمایلهای جوان و پُرشور، در قابعکسهاشان، جایی از دیوار آویزاناند.
اما برای من هم، عکسهایی مانده، تصوری خیالانگیز از همهی آنچه باید میماند، مانده و به نحوی حضورشان را اعلام میکنند، گاهی رنگی، صورتی، نام و نشان و صورتی از آنهمه، در خواب یا بیداری به سراغم میآید؛ مثل چهرهی مظلوم اسحاق، یا مادرم. وقتی حواسم جای دیگر باشد و من را تنها گذاشته باشد.