فردا، هوا که روشن شد و پگاه، پرتو درخشان خود را چون حریری سپید بر آسمان مکّه ریخت و دامن بلند گرما و نورش را تا کوههای اطراف شهر گسترد، عبدالله بیاختیار دوباره به خانۀ آمنه رفت. آمنه خشنود از بازگشت سریع او، با صداقت و سادگی و عشقی پاک به استقبالش شتافت.
در ایوان نشستند و سخنانی همه مهر، میانشان درگرفت. سرانجام عبدالله از مسافرتش گفت و اینکه قرار است با کاروان تجاری به شام برود.
آمنه گفت: «حتماً باید بروی؟» عبدالله پاسخ گفت: «اگر با این کاروان نروم، باید یک سال دیگر صبر کنم.»
آمنه چشم به زمین دوخت.
عبدالله گفت: «غمگین شدی، آمنه؟... سفر امری عادی است. آسایش زندگی، میوۀ دشواریهای عمر است. آنچه برای آدمی میماند، حاصل سعی و تلاش اوست.»
آمنه همانطور که چشم به زمین دوخته بود،پرسید: «مگر نمیتوان بدون سفر آن را یافت؟» در این هنگام موج صدای کوبۀ در، فکر و سخن و اندوهش را در خود فرو برد.
عبدالمطلّب آمده بود که عروسی آنها را جلو بیندازد تا عبدالله بتواند با کاروان سفر کند.
آن روز تا نیمه شب، در خانۀ عبدالمطلّب جشن مفصّلی برپا شد. بزرگان قریش و سران مکّه نیز در کنار دیگر مردمان لحظاتشان را در هلهله و شادی به سرود و رقص و خوشی سپری کردند.