سی و سهسالگی، مبهمترین سال زندگی آدم است. سنی که برای شروع خیلی از کارها، دیگر دیر شده و برای تمام شدن خیلی چیزها، انگار هنوز وقت بسیار است. مثل ساعتی که کوکش کنده شده است. نمیشود عقربههایش را پسوپیش کرد. نه آنقدر عقبوجلو میرود تا به زمانی که نشان میدهد بیاعتماد باشی و نه خیلی دقیق است که بشود با آن قولوقراری را تنظیم کرد.
مثل ساعتی که سالهاست به این دیوار چسبیده و حدود زمان را نشان میدهد.
تنها کاری که بهنظر درست میرسد، حفظ همهچیز به همین صورتی است که هست. نه میشود تلاشی برای بهتر شدنش کرد و نه چندان میتوان بدتر شدنش را تاب آورد. مهم این است که همهچیز طبق روالی مشخص و معلوم پیش برود.
این است که تمام سعیام را میکنم تا چیزی از جایش درنرود:
قبل از طلوع بیدار میشوم. نماز میخوانم. دو سه صفحهای قرآن میخوانم. جانمازم را جمع میکنم. کتری را روی اجاق میگذارم. لگن مادر را آماده میکنم. به باغچه آبی میپاشم. چای دم میکنم. برای مادر لگن میبرم. صبحانهی مادر را توی سینی برایش میبرم. لگنش را به دستشویی میبرم. خالی میکنم. برمیگردم. سفرهای کوچک میاندازم. صبحانه میخوریم. در میزنند. در را باز میکنم. خواهرم با بچهاش تو میآیند. به چشمانِ ملیحه نگاه میکنم که سرخ است. لباس میپوشم. به حرفهای خواهرم گوش نمیدهم که یکریز کلمات را توی هوا ول میکند.