«یک قطره اشک، یک دریا عشق»، یک عاشقانهی دلنشین و خواندنی است، کتابی که میتواند برای چند ساعتی هم که شده، مخاطب را از ساختمانهای دود گرفتهی شهر به دل یک کلبهی روستایی و باصفا ببرد، جایی که هنوز هم صمیمیت و عشق آدمها خالص و ناب است. این کتاب 15 فصل دارد و در ابتدای هر فصل متنی بسیار لطیف و عاشقانه نوشته شده که با جریانات همان فصل ارتباطی نامریی دارد. این کتاب را «محمد حسامی» نوشته و انتشارات البرز در سال 92 آن را منتشر کرده است.
خانوادهی «علیرضا» اصرار دارند که او با دخترداییاش، «فرانک»، ازدواج کند. اما نه فرانک و نه علیرضا تمایلی به این ازدواج ندارند. در کشاکش درگیری و بحث بین خانوادهها، علیرضا «دریا» را میبیند. او برادرزادهی «عمورجب»، سرایهدار خانه است، که در حادثهی رودبار تمام خانوادهاش را از دست داده و حالا با عمویش زندگی میکند. او دخترکی زیبا و معصوم است که پس از زلزله دیگر حرفی نزده و هنوز در شوک حادثه به سر میبرد. علیرضا اصرار دارد که با دریا ازدواج کند، اما خانوادهاش به شدت مخالفت میکنند. به این ترتیب علیرضا خودش برای زندگی و سرنوشتش تصمیم میگیرد. او زندگی رویایی و آرامی را با دریا شروع میکند. اما باز هم رد پای خانواده و تصمیمات خودخواهانهی آنها، زندگی علیرضا و دریا را دستخوش حوادثی ناخوشایند میکند.
داستان در فضایی آرام شروع میشود و کمکم حال و هوای متفاوتی پیدا میکند. بحثها و کشمکشهای خانوادگی اوج میگیرد، تا جایی که علیرضا بر سر دوراهی انتخاب خانواده و دریا قرار میگیرد و حتی حاضر میشود به خاطر بودن با دریا از تمام امکاناتی که در شهر و عمارت پدری خود دارد دست بکشد و به روستای کوچکی در شمال برود تا معنای تازهی زندگی را پیدا کند. پایان این داستان شباهتی به سایر کتابهای عاشقانه ندارد. واقعیت زندگی همانطوری که هست نشان داده شده و نویسنده اصراری روی زیباسازی و تلطیف مفاهیم تلخ و ناگور زندگی ندارد.
در این داستان اتفاق عجیب و غریبی نمیافتد، همه همان اتفاقات روزمرهای است که ممکن است دور و بر خیلی از ما هم اتفاق بیفتد. با این که حسامی در این کتاب از مسائلی پرحاشیه و عمیق صحبت کرده، توانسته نگاهی بیطرفانه داشته باشد و بدون این که قضاوتی دربارهی آدمها، اتفاقات و حرفها داشته باشد، داستانی بنویسد که قضاوت را برعهدهی مخاطب میگذارد. نبرد همیشگی سنت و مدرنیته و اختلافات طبقاتی چیزهایی هستند که خیلی خوب در بطن داستان گنجانده شدهاند و مخاطب را پیش روی کتابی فرای داستانی عاشقانه قرار میدهد. شخصیتهای داستان ملموس و قابل باور هستند. قهرمانان این داستانها افراد فوقالعادهای نیستند و حتی در همین گوشه و کنار هم دیده میشوند، آدمهای معمولی با زندگیهای معمولی. قهرمانان این دو کتاب علیرضا و دریا هستند. دو جوانی که متعلق به دو طبقهی مختلف جامعه هستند. اما نیروی انسانیت و عشقی که درون علیرضا و دریا وجود دارد، قویتر از آن است که بتواند جلوی یکی شدن و وصال آنها را بگیرد.
زبان نویسنده در این کتاب نزدیک به زبان طبیعی و روزمرهی زندگی واقعی مردم است. حسامی با انتخاب کلماتی ساده و درست توانسته داستانی خوشخوان و روان بنویسد. او حتی خیلی اصراری روی توصیف و وصفحالهای طولانی و پر از جزییات ندارد. او از سادهترین و درستترین کلمات برای نوشتن استفاده میکند. آنقدر ساده و بیدغدغه مینویسد که از همان اول که کتاب را شروع میکنیم، وارد داستان میشویم. آدمها، خانهها، حرفها و رفتارها همه زنده و ملموس هستند. توصیفات حسامی از افراد، مکانها و اتفاقات چندان ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. همانقدر که ماجرای کتاب را جلوی چشم مخاطب زنده کند و او را به دل داستان بکشاند، برای شرح حال و توصیفات داستان کافی است. توصیفات کتاب دربارهی این افراد ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. در کنار داستان اصلی کتاب، داستان شخصیتهای دیگر هم با دقت و خط داستانی منسجم نوشته شده است. سرنوشت و داستان زندگی تمام این افراد با هم ارتباط دارد و در نهایت تصویر کاملی از کل محتوا و پیام نویسنده به مخاطب میدهد.
علیرضا هنوز از چهارچوب در گذر نکرده بود که ناخودآگاه از حرکت ایستاد و همانند آدمی مسخ شده به نقطهای خیره ماند. دهانش از حیرت باز مانده بود و چشمانش رفتهرفته از کاسه بیرون میزد. به سختی نفس میکشید و از دیدن آنچه در پیش رویش قرار داشت، حیرت کرده بود.
در گوشهای از اتاق عمورجب روی یک سهپایهی بیرنگورو که میخهای فراوان بر آن بود، دختر جوانی با دو چشم آبی و اندامی ظریف، مقابل دار قالی نشسته بود و غرق در حال خود، تار و پود قالیچهای را بر هم گره میزد.
رنگ چشمانش بازتابی از آسمان بود و کمان ابروانش دل هر بینندهای را نشانه میگرفت. گیسوان طلایی و مجعدش چون انوار خورشید میدرخشید و لبان آتشینش غنچه گل سرخی را تداعی میکرد.
وه از آن همه زیبایی که قلم هر شاعری در وصفش جوهر تمام میکرد و هر نقاشی در به تصویر کشیدن آن همه ظرافت عاجز میماند. نقاش ازل بیدریغ همه زیباییها را یکجا به او داده بود تا هر آینه از انعکاس صورتش بر خود ببالد.
پیله هیچ ذهنی حجم وصفش را در خود نمیگنجاند، چندان که علیرضا هم گمان کرد به خواب عمیقی فرو رفته و هر آنچه میبیند رویایی بیش نیست، اما وزن بودنش بر روی دو پا و رطوبتی که بر پیشانیاش نشسته بود، این گمان پوچ را باطل کرد. هنوز از حیرت دیدن آن زیباروی پریوش به خود نیامده بود که دختر جوان با بروز رفتاری غیرمتعارف دوباره علیرضا را حیرتزده کرد.
به محض آن که چشم دختر به چشم علیرضا افتاد، از روی سهپایه بلند شد و وسط اتاق چون سرو بلندبالایی ایستاد. برس قالی بیاختیار از دستش افتاد و تمام اجزای بدنش شروع به لرزیدن کرد. درحالی که دندانهایش را بر هم میفشرد با گامهایی کوتاه و لرزان، چون بیماری رنجور، خودش را به علیرضا رساند و چشم در چشم او دوخت. طوری که انگار سالهاست علیرضا را میشناسد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض گلویش را میفشرد. عاقبت سردرگم و کلافه دست در گیسوانش فرو برد و با صدایی بلند فریاد کشید، آن گاه روی زمین افتاد و از حال رفت.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۰۳ مگابایت |
تعداد صفحات | 232 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۴۴:۰۰ |
نویسنده | محمد حسامی |
ناشر |