

کتاب ما می خواهیم یک خانواده باشیم
نسخه الکترونیک کتاب ما می خواهیم یک خانواده باشیم به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
نقد و بررسی کتاب ما می خواهیم یک خانواده باشیم
«ما میخواهیم یک خانواده باشیم» یک رمان تاریخی و خانوادگی است که ماجرای زندگی چند یک خانواده را از سال 1298 تا زمان حال روایت میکند. «ابوالقاسم پزشکی» با نوشتن این کتاب توانسته اثری ماندگار و متفاوت در ادبیات معاصر ایران خلق کند. این کتاب در سال 85 در انتشارات البرز منتشر شده است.
خلاصه داستان کتاب ما میخواهیم یک خانواده باشیم
داستان از اوایل دههی 1310 شروع میشود. «صابر» مرد زحمتکشی است که به همراه همسر و دو فرزندش در قزوین زندگی میکند. اما همسرش را از دست میدهد و مجبور میشود به تهران بیاید تا «لطف الله» و «فروغ» را به برادرش «محمد» و همسرش «کبری» بسپارد و دوباره برای کار به قزوین برود. اما دیگر از قزوین برنمیگردد و سرنوشت نامعلومی پیدا میکند. کبری مانند فرزندان خودش از لطف الله و فروغ نگهداری میکند. حالا این خواهر و برادر خانوادهی جدیدی دارند، خانوادهای که روز به روز بزرگتر میشود و روابط بین آدمها در آن پیچیدهتر و بغرنجتر میشود.
درباره کتاب ما میخواهیم یک خانواده باشیم
در این داستان اتفاق عجیب و غریبی نمیافتد، همه همان اتفاقات روزمرهای است که ممکن است دور و بر خیلی از ما هم اتفاق بیفتد. با این که پزشکی در این کتاب از مسائلی پرحاشیه و عمیق صحبت کرده، توانسته نگاهی بیطرفانه داشته باشد و بدون این که قضاوتی دربارهی آدمها، اتفاقات و حرفها داشته باشد، داستانی بنویسد که قضاوت را برعهدهی مخاطب میگذارد. توصیفات نویسنده از زندگی مردم ایران در حدود صد سال پیش بسیار دقیق و مستند است. پزشکی با دانش زیستهی خود و قلم هنرمندش توانسته به خوبی حال و هوای زندگی و شرایط اجتماعی مردم در این دوره از تاریخ ایران را به خوبی زنده کند.
شخصیتهای داستان کتاب ما میخواهیم یک خانواده باشیم ملموس و قابل باور هستند. قهرمانان این داستانها افراد فوقالعادهای نیستند و حتی در همین گوشه و کنار هم دیده میشوند، آدمهای معمولی با زندگیهای معمولی. آدمهایی که داستان زندگیشان از همان ابتدا با تلخی شروع شده و تا پایان هم چندان روی خوشی از زندگی نمیبینند. با این حال هنوز هم کنار هم و به امید با هم بودن است که زنده میمانند و در سختترین شرایط هم به زندگی ادامه میدهند.
زبان نویسنده در این کتاب نزدیک به زبان طبیعی و روزمرهی زندگی واقعی مردم است. پزشکی با انتخاب کلماتی ساده و درست توانسته داستانی خوشخوان و روان بنویسد. او حتی خیلی اصراری روی توصیف و وصفحالهای طولانی و پر از جزییات ندارد. او از سادهترین و درستترین کلمات برای نوشتن استفاده میکند. آنقدر ساده و بیدغدغه مینویسد که از همان اول که کتاب را شروع میکنیم، وارد داستان میشویم. آدمها، خانهها، حرفها و رفتارها همه زنده و ملموس هستند.
توصیفات نویسنده از افراد، مکانها و اتفاقات چندان ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. همانقدر که ماجرای کتاب را جلوی چشم مخاطب زنده کند و او را به دل داستان بکشاند، برای شرح حال و توصیفات داستان کافی است. توصیفات کتاب دربارهی این افراد ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. در کنار داستان اصلی کتاب، داستان شخصیتهای دیگر هم با دقت و خط داستانی منسجم نوشته شده است. سرنوشت و داستان زندگی تمام این افراد با هم ارتباط دارد و در نهایت تصویر کاملی از کل محتوا و پیام نویسنده به مخاطب میدهد.
درباره ابوالقاسم پزشکی
پزشکی در سال 1321 به دنیا آمده است. او نویسندهی باتجربه و کهنهکاری است که میتواند با قلم توانمند خود از سادهترین و معمولیترین اتفاقات زندگی، یک کتاب خواندنی و پرکشش خلق کند. پزشکی تا کنون کتابهای زیادی نوشته است. «ژنرال بادکنکی»، «ارثیهی فامیلی»، «تلخ و عیش»، «گلهای یخزده»، «پری خانهی پدربزرگ»، «خان مغلوب» و «رویای خوش با تو بودن» از کتابهای بلند دیگر این نویسنده است. او همچنین کتاب «همسفر با مردگان و دو داستان دیگر» را هم در قالب داستان کوتاه نوشته است.
در بخشی از کتاب ما میخواهیم یک خانواده باشیم میخوانیم
کوچه خلوت بود. صابر با دو فرزندش جلوی خانهای ایستاد. کمی به اطراف خیره شد و دوباره به در نگاه کرد. گرچه کمی تردید داشت، میدانست چارهای ندارد. با خود گفت: «خدایا به تو توکل میکنم، فقط یاریام بده از این خانه که آخرین پناهگاهمان است بیرونمان نکنند».
مرد بقچه را بر زمین گذاشت، دختر را در آغوش خود جابهجا کرد و با نگرانی و دلواپسی و نیز یاس و ناامیدی کوبهی حلقهای در را در دست گرفت و آن را آهسته بر روی جسم فلزیای که در زیر حلقه قرار داشت، کوبید. پس از لحظهای در را دوباره کوبید؛ اما کمی محکمتر. لحظات سختی بود. دلهرهاش را کاملا میشد از چشمان خوابآلودش دید. به پسرش، لطفالله، نگاهی انداخت. پسر نیز به او خیره شده بود. صابر دست خسته خود را بر سر فرزندش کشید و شاید همه افکار لطفالله به کلی تغییر کرد. او متوجه شد پدر هنوز دوستش دارد و مورد علاقهاش هست. آهی کشید، لبخندی زد و صورتش را به ردای پدر چسباند.
لحظهای بعد مردی خسته و خوابآلود که ظاهرش نشان میداد هنوز از خواب سیر نشده بود، در حالی که زیر پیراهن آستین دار نازکی بر تن داشت، با دلخوری و حالتی عصبانی و با سروصدای زیاد زنجیر و کلون چوبی پشت در را برداشت و در با صدای خشک و غژغژ باز شد. چشمان هر دو به هم افتاد و حالت عصبی چهره او به حیرت و تعجب بدل گردید. آهسته، اما با حالتی ناباورانه، گفت: «داداش، چی شده که صبح به این زودی اینجا اومدی؟ امیدوارم خیر باشه!».
مرد سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: «دعوتم نمیکنی بیام تو؟».
او بیدرنگ دختر را از آغوش برادرش گرفت. صابر دست پسرش را در دست گرفت، بقچه را در دست دیگر و وارد خانه شدند.
حیاطی کوچک، گلی و بدون سنگفرش بود. به علت گرمی هوا، زن و سه فرزند برادرش درون پشهبند بر روی زیلو داخل ایوان در خواب بودند. اما عیال او که بیدار شده بود، چادر را بر سر کرد و با نگاهی حاکی از حیرت جلو آمد. او سلام داد، دختر را از آغوش شوهرش گرفت و با خود نزد بچهها برد و او بدون این که بیدار شود، رویش را ملافه کشید تا بخوابد. سپس دست پسر را گرفت و با خود به اتاق برد. پسر همان طور که به زنعموی خود نگاه میکرد، بر روی قالی داخل اتاق دراز کشید و پلکهای خستهاش بر روی هم افتاد و پس از لحظهای بسیار کوتاه به خواب عمیق فرو رفت.
نظرات کاربران درباره کتاب ما می خواهیم یک خانواده باشیم