مرد روستایی با اسب و بزش به شهری آمد. در میان راه سه راهزن او را دیدند و تا شهر تعقیبش کردند. یکی از راهزنان گفت: «بز او مال من است» راهزن دوم گفت: «اسب او هم مال من است»
و راهزن سوم گفت: «لباسهای او هم مال من است»
راهزن اول آرام آرام خود را به بز که پشت اسب حرکت میکرد، رساند و زنگوله را از گردن بز باز کرد و به دم اسب بست و بز را با خود برد. اسب دمش را تکان میداد، زنگوله تکان میخورد و مرد روستایی فکر میکرد، بزش دنبال اسب در حرکت است. راهزن دوم جلو آمد و با خنده به روستایی گفت: «مردم زنگوله را به گردن حیوانات میبندند شما آن را به دم اسبتان بستهاید؟»
روستایی به سرعت به عقب نگاهی انداخت اما بزش را ندید.