مجاهد بود، مجاهدِ دختر. ۱۸ سال بیشتر نداشت.
لباس نظامی گشادی تنش کرده و اسلحه دستش داده بودند تا با عضویت در «ارتش آزادیبخش ملی ایران»، با حکم صدام حسین و حمایت ارتش بعث عراق، خاک ایران را مورد حمله و تجاوز قرار دهند.
آمده بودند تا مثلاً ملت ایران را نجات دهند و سایهی حکومت پلید بعث را بر سر ایران بگسترانند!
جنازهاش افتاده بود وسط جادهی «اسلام آباد غرب». زیر آفتاب داغ مرداد ماه ۱۳۶۷، سوخته و سیاه شده بود.
وقتی وسایل داخل جیبهایش را درآوردند، دیدند یک دفتر کوچک با خود دارد. خاطرات روزانهاش را تا قبل از حملهی «فروغ جاویدان» و گرفتار شدن در کمین «مرصاد»، نوشته بود.