باورکرده و نکرده بودم. از من دور شده بودی. خیلی. شاید آنقدرکنار هم بودیم که دیگر وجود یک دیگر را حس نمیکردیم. نمیدیدیم. نمیشناختیم. انگار لزومی به این دیدن و شناختن نبود؛ و تنها وقتی از دستت دادم، وقتی که دیگر در شب و روزهام حضوری ملموس نداشتی، وقتی اول گاهی شبها و بعد بیشتر شبها سینهی ستبرت دیگر پناهم نبود، تازه آن زمان رفتنت باورم شد.