هواپیما در حال بلند شدن بود که به فرمودهی مهماندار کمربند را محکم بستم. تمام موارد ایمنی حسابی بررسی شده بود تا هواپیما در کمال صحت و سلامت در فرودگاه فرانکفورت بر زمین بنشیند. مقصد بعدی من از فرودگاه فرانکفورت، تورنتو بود. جایی که دختر کوچکم در کنار همسرم در انتظارم بودند. قبل از پرواز چند کلمهای تلفنی مکالمه داشتیم و دخترم انگار دیگر تاب دوری من را نداشت. همسرم نیز طبق معمول به من امید میداد و تلاش میکرد مرا آرام و خونسرد نگه دارد. اما هیچکس از درونم خبر نداشت. درونم که در آن شور و غوغایی بود. قلبم که با کنده شدن از سرزمینم داشت از قفسهی سینهام بیرون میزد. گویی تمام خاطرات روزگار گذشته همچون طوفانی سهمگین مرا در آغوش خود گرفته بود و رها نمیکرد. هواپیما آرامآرام داشت اوج میگرفت و فاصلهاش از زمین بیشتر میشد و همزمان این خاطرات تلخ و شیرین گذشته بود که خود را به من نزدیک کرده بود و حالا در جمجمهام قیل و قالی به پا کرده بود. خاطراتی که نه طبقهبندی شده بود و نه نظم و نظامی داشت. هر یک انگار دیگری را در یک آن کنار میزد و در جلوی چشمهایم خودی نشان میداد. باید دوباره و از نو، یک به یک آنها را در ذهنم حلاجی میکردم. تقریباً شش ساعتی وقت داشتم تا رسیدن به فرودگاه فرانکفورت گذشتهام را دوباره، اما این بار با دقت مرور کنم.
رمان نبود. یه خاطره نویسی بود با قلمی خام. نویسنده هم برای آن که آن را مهیج کند کاملا به خطا رفته بود تا جایی که واکنش ها و راه حل پیدا کردن های قهرمان داستان در مورد مساله ی پیش پا افتاده ای مثل جواب رد دادن به یک خواستگار بدل به کارهای احمقانه و دور از ذهن شده بود. تا حدی که از یک آدم عادی هم بعید است چه برسد به یک تحصیلکرده ی حقوق. خواندنش وقت تلف کردنه.