اگر بپذیریم تمامی فعالیتها و کیفیتهای روانی انسان، ناشی از زندگی اجتماعی او است و در گروی محیطهای جمعی است که چنین کیفیاتی شکل و معنای خاصی به خود میگیرند ـ چرا که اساساً در جامعهشناسی، انسان بهعنوان پدیدهای جمعی تعریف میشود ـ همچنین اگر بپذیریم هنرمند نیز بهعنوان پدیدهای انسانی، زاییدهی شرایط اقتصادی و اجتماعی خویش است آنگاه در تحلیلی واقعگرایانه و عینی، ضرورت درک رابطهی آفرینش ادبی با زندگی اجتماعی، رابطهای غیرقابل تردید خواهد بود که در تعریف این ارتباط، هر نوع اثر ادبی و هنری را همانقدر پدیدهای اجتماعی خواهیم دانست که دیگر پدیدههای زندگی را.
با نگاهی به تاریخِ کشورمان، بهویژه بعد از انقلاب مشروطیت که به نوعی ورود جامعه به دنیای مدرن را نوید میدهد، بهراحتی چنین رابطهی عینیای را خواهیم دید.
درواقع «ورود مدرنیته در ایران، علیرغم کاستیها و نقایصی که به همراه داشت، ساختارِ اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی ایران را به کلی متحول نمود. ایران از دوران انقلاب مشروطه به اینسو، در هیچ جنبهای از حیات خود، با عصر صفوی و یا پیش از آن، قابل مقایسه نیست. در این صد ساله، تقریباً همه چیز در نزد ما تغییر کرده است. ازجمله برخورد ما با مفهوم آزادی! شاید باید گفت برخورد ما با مقولهی آزادی، پیچیده، گنگ و سرگیجهآور شده است: زیرا ما را در مقابل درک سنتیمان از «رهایی» قرار میدهد...