

کتاب وقتی خدا مینوازد
نسخه الکترونیک کتاب وقتی خدا مینوازد به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
نقد و بررسی کتاب وقتی خدا مینوازد
«وقتی خدا مینوازد» چیزی کم از کتابهای ماجراجویی، دلهرهآور و معمایی غربی ندارد. «محمد عنبرزاده» سراغ سوژهای ناب و جذاب رفته تا در بستری داستانی بتواند مسائل عمیق اجتماعی و انسانی را با نگاهی نو به چالش بکشد. او با نوشتن این کتاب ثابت کرده که در بازار آشفتهی کتاب هنوز هم میتوان به خواندن یک داستان خوشساخت و پرکشش امیدوار بود. صحنهپردازی و توصیفات این کتاب آنقدر گیرا و پرکشش است که بیشتر شبیه یک فیلم سینمایی ماجراجویی و هیجانانگیز جلوی چشم مخاطب زنده میشود.
خلاصه داستان کتاب وقتی خدا مینوازد
«هامون» ویولن نواز جوانی است که در راه رسیدن به تالار برگزاری سمفونی سال نوی ایرانی، به طور اتفاقی با دختری به نام «ژولی» آشنا میشود. در ادامهی داستان ژولی و هامون برای پیدا کردن معمای مرگ پدر و مادر هامون که سالها پیش به قتل رسیدهاند، همراه میشوند.
درباره کتاب وقتی خدا مینوازد
طبیعت و انسان این بار متحد شدهاند تا راز آفرینش و عشق حقیقی را پیدا کنند. در این کتاب تمام علوم طبیعی و انسانی یک جا جمع شدهاند. از تاریخ، بناهای باستانی و نمادهای کهن گرفته تا فلسفه، مذهب و البته عشق، نیروی عظیمی که هامون را به پیش میراند تا راز قتل پدر و مادرش را پیدا کند. همه چیز در این کتاب حساب شده است. از انتخاب نامها و مکانها گرفته تا تمام آدمها و اتفاقات داستان. در این داستان نمادهای زیادی وجود دارد. انتخاب هیچ کدام از عناصر داستان از روی ناچاری یا شتابزدگی نبوده است. حتی نام افراد، مکانها، تاریخ روزها، همه در کنار هم نشان از رازی مخوف دارند که هامون باید آن را پیدا کند.
قهرمانان داستان در این کتاب با معماهایی برخورد میکنند که با حل هر معما به معمای بعدی میرسند. آنها برای کشف راز پدر باید هفت معمای پیچیده و دشوار را رمزگشایی کنند. هفت رمزی که مانند هفت مرحلهی تعالی انسان، باعث میشود در پایان داستان هامون و ژولی به یک زوج هماهنگ و متعادل تبدیل شوند. آنها در راه حل کردن راز قتل والدین هامون خطرات زیادی را پشت سر میگذارند. این دو جوان پرشور و ماجراجو از دارایی، موقعیت اجتماعی و حتی جان خودشان هم میگذرند تا واقعیت را پیدا کنند.
داستان آرام شروع میشود، اما فضای ملتهبی دارد. شبی بارانی، پروندهی قتل پدر و مادر، اجرای مراسم سمفونی، همه چیز در هم پیچیده تا ژولی و هامون را سر راه هم بگذارد. مدت زیادی نمیگذرد که تب داستان آنقدر بالا میرود که به سختی میتوان کتاب را بست و کنار گذاشت. ژولی و هامون ماجراهای عجیبی را با هم تجربه میکنند، به گورستانهای خاموش میروند، اسکلتهای چند صد ساله را پیدا میکنند، از موزه سرقت میکنند. داستان حتی گاهی جادویی و اسطورهای هم میشود. مرغ هما میآید و یکی از پرهای مقدسش را به ژولی میبخشد، لباس مادر هامون بوی مینوی جاودان میدهد، حتی در سرزمینی افسانهای با ایزد سروش هم ملاقات میکنند. رد پای تفکرات و رسوم زردشتی و پیشزردشتی در این داستان خیلی پررنگ است. هامون که متعلق به یکی از خانوادههای اصیل و بزرگ زردشتی است، با خطوط و رمز و رازهای زبانهای اوستایی و پهلوی آشنایی دارد و میتواند خیلی از نمادها و نوشتههای معمایی را رمزگشایی کند.
اینجا جایی است که خدا مینوازد. جایی که زردشتی و مسلمان در کنار هم برای برقراری عدالت و صلح میجنگند، دختران زردشتی به مهمانان مسلمان خود قرآن هدیه میدهند و دختران مسلمان در استودانهای زردشتی به دنبال پیدا کردن قاتل دو اندیشمند زردشتی هستند. «آنچه زرتشت برای من نوشت، محمد برای تو خواند، عیسی برای او گفت و موسی برای آن دیگری به جا گذاشت». عشق هامون و ژولی به هم از آن عشقهای متزلزل و نخنمای امروزی نیست. آنها کنار هم کامل میشوند، به رازهای پنهان درون خود پی میبرند، دوش به دوش هم میجنگند و دغدغههایی فراتر از حرفهای عاشقانه و رویایی دارند.
در بخشی از کتاب وقتی خدا مینوازد میخوانیم
هامون گرد خاک روی لباسهایش را میتکاند: «پدربزرگ اسم اینجا را دخمه گذاشته بود». ژولی بیتاب به دالان کمارتفاع، تاریک و کوچک پیش رویش خیره شده بود: «قسم میخورم هیچ کس حتی فکرش را هم نمیتواند بکند که یک همچین جایی پشت این قفسه باشد». سپس سرش را خم کرد و کنجکاوانه پرسید: «انتهای این مسیر به کجا ختم میشه؟». هامون در حالی که به سمت شمعدان روی طاقچه میرفت: «باید خودت ببینی!».
شمع را روشن کرد و با حالی مرموز آن را جلوی دالان گرفت: «کسی از اینجا خبر نداره. حتی پلیس بعد از قتل پدر چندین بار تمام خانه را وارسی کرد، اما هیچ کس هرگز از این مسیر مخفی خبردار نشد. تو تنها کسی هستی که از این راز خانوادگی باخبر میشه». چشمان ژولی گشاد شد. هامون جلوی دالان روی زانوهایش نشست و شمعدان را به میان تاریکی برد: «بسیار خوب. اول من وارد میشم». زولی به نشانهی موافقت سری تکان داد و هامون شبیه ماری درون دالان خزید. «دنبالم بیا...»
مسیر به اندازهای تنگ بود که به سختی میشد درون آن جا گرفت. ژولی به درون حفره خزید: «اینجا خیلی ترسناکه». انعکاس صدایش پیچید... هامون همچنان که به جلو خیز برمیداشت: «فقط چند قدم دیگه مونده». دیوارهای سنگی دو طرف سردی تحمل ناپذیری داشت. هامون پس از چند لحظه جلوی در آهنی دو تکهی بزرگی متوقف شد. سقف دالان جلوی در به اندازهی یک مرد بلند قد، ارتفاع داشت.
هامون ایستاد. ژولی با نفسی بریده خودش را به جلوی در رساند و در همان حالت درازکش بی آنکه حرفی بزند زیر نور زرد شمعدان به درخشش نگارههای مبهم روی در خیره شد.
«اين امکان نداره». هامون لبخند زد: «باهات موافق نیستم!». ژولی همانطور که ناباورانه با سر انگشتانش خطوط مبهم نقشهای روی در را دنبال می کرد از جایش بلند شد. هامون شمعدان را به او سپرد و کلید را به سمت یکی از صد نیلوفری که روی در پیش چشمانش وجود داشت برد و با حالتی رمزگونه آن را چرخاند: «هنوز نمیدانم اگر تصمیم بگیرم عدد دیگری به جز روز تولدم را به خاطر بسپارم تا چقدر موفق میشوم! پس بهتره تا مطمئن نشدم رمز این در را عوض نکنم!» و کلید را چرخاند.
نظرات کاربران درباره کتاب وقتی خدا مینوازد