سروصدای حیاط کمتر شده بود. مجروحها را برده بودند تو و آمبولانس دوباره آژیرکشان برگشته بود توی خیابان و صداش تا ته خیابان کش آمده و محو شده بود. کنار یوسف خم شد. پشت دستش را کشید به دست پسربچه. سرد بود. دستش را پس کشید. مورمورش شد. واقعیتِ مرگ آنطور سردش کرده بود. بدن بیجان مقاومتی نداشت در برابر هجوم سرما. دست گذاشت سَرِ شانۀ یوسف. یوسف سر بلند کرد. گودی دور چشمهاش شده بود چاله. انگار چشمخانهها افتاده بودند آن تهتهها. از آن نگاهی که همیشه برقبرق میزد خبری نبود. یوسف چشمهاش را بست و پسر را بیشتر به خودش فشرد. انگار اشک از کنارۀ چشمهاش جوشید، سرازیر شد و پایین آمد. این بلا را او سر یوسف آورده بود. دویده بود تا سر کوچه و پیچیده بود طرف نانوایی لواشی. چرا خودش به یادش نبود؟ شورلت رویال سفید. بدریخانم راست میگفت. میشد از یوسف کمک گرفت، اگر خانه بود. کجا میتوانست برود؟
در مجموع کتاب بدی نبود. سعی کرده بود از استعارات فراوان در کتاب استفاده کنه.مثل حادثه ای که در ابتدای کتاب و انتهای کتاب میفته.
با این حجم از سانسور خوب تونسته بود منظورشو برسونه. خسته نباشید به نویسنده و به امید کارهای بهترشون