«آلاچیق و اقاقیا» کتابی در ژانر عاشقانه است. «آلاله سلیمانی» با نوشتن این کتاب نشان داده که دغدغههایی فراتر از داستانسراییهای عاشقانه دارد و در بطن کتابهایش، حرفهای معناداری میزند. او بدون این که نقشی در تعیین خوب و بد داشته باشد یا بخواهد فرد یا اتفاقی را قضاوت کند، داستانی نوشته که در پایان بعید است آدمها همان آدمهای اول داستان باشند. سلیمانی نویسندهای است که در بستر داستانهای سادهی عاشقانه، میتواند مسائل ظریف و در عین حال عمیقی را منتقل کند.
چهارده سال از زمانی که «خاطره» و خانوادهاش بیخبر تمام زندگیشان را جمع کردند و شبانه رفتند، گذشته است. «کوروش» که تمام این سالها منتظر خبری از خاطره بوده، ناگهان در شب ازدواجش با «سروزناز»، خاطره را میبیند. همه چیز به هم میریزد، خاطره باز هم هراسان از کوروش و سوالهای تمامنشدنی او فرار میکند. حالا که خاطره مطمئن شده کوروش ازدواج کرده است، به ابراز علاقهی «حسام» واکنش مثبت نشان میدهد، بدون این که بداند حسام و سروناز ارتباط خانوادگی دارند. حالا حضور کوروش در زندگی خاطره مدام پررنگتر میشود و کلنجار رفتن با این همه احساسات متناقض، نه برای خاطره و نه کوروش، کار آسانی نیست.
خداحافظی کردن یک هنر است. بدون خداحافظی رفتن آدم را برای همیشه در برزخی از چراها، اماها و اگرها گیر میاندازد. انگار همیشه در دادگاهی هستی که قاضی، متهم و شاکی همه خودت هستی. و این دادگاه انگار هیچوقت تمام نمیشود. همیشه هست، حتی وقتی فکر میکنی که همه چیز را فراموش کردی و با خودت کنار آمدهای. خودت را در برابر خودت قرار میدهی و شاید حتی تمام هویت و عزت نفست را هم زیر سوال ببری. فقط یک نفر است که میتواند این برزخ سوالات گنگ و تودرتو را سروسامان دهد، و آن کسی نیست جز همانی که بدون خداحافظی رفته است.
خاطره با وجود علاقهی بیاندازهای که به کوروش دارد، بیخبر از زندگی او کنار میرود. او خودش را محو میکند تا کوروش به زندگیاش برسد. اما تمام این چهارده سال، کوروش یک روز هم نبوده که به این سوال فکر نکرده باشد که خاطره چرا رفت و چرا هیچ وقت حرفی نزد. او همه چیز را به درونیات خودش و خاطره ارتباط میدهد و حتی فکرش را هم نمیکند که خانوادهی خاطره به خاطر ورشکستگی، شبانه باروبندیلشان را جمع کردند و رفتند. حتی وقتی سرانجام متوجه این واقعیت میشود، تازه شروع دور تازهای از اما و اگر است: «یعنی من درک نمیکردم؟ یعنی به من اعتماد نداشت؟». و خاطره که از شرمندگی وضعیت خانوادگی و رفتاری که با کوروش داشته، حالا حتی اگر بخواهد هم نمیتواند همه چیز را برایش توضیح دهد. او بعد از چهارده سال مدام به باغ پدربزرگ کوروش سرک میکشد تا مطمئن شود باغ به خاطر ازدواج کوروش چراغانی نشده باشد. تردید و سردرگمی لحظهای این شخصیتها را رها نمیکند.
سلیمانی در این داستان روابط بین آدمها و احساسات پنهان و آشکار آنها را خیلی خوب کند و کاو کرده است. او در این داستان یک سوژهی راحت و معمولی پیدا کرده که توانسته از آن داستانی پرکشش و جذاب خلق کند. زبان شخصیتها و گفتوگوها خیلی نزدیک به زندگی واقعی است و تاثیر پیام نویسنده را در مخاطب عمیقتر میکند. اتفاق عجیب و غریبی در این داستان نمیافتد. آرامش ملتهب ابتدای داستان در پایان به آرامشی واقعی و دلنشین تبدیل میشود. هنر نویسنده در ساختن و پروردن شخصیتهای اَبر قهرمان و اتفاقات غافلگیر کننده نیست. حدیث نفس شخصیتهای داستان و دوراهیهای اخلاقی چیزی است که معنای متفاوتی به محتوای این کتاب میدهد.
رد پای خاطرات گاهی در اوج درگیریهای فکری و احساسی پیدا میشود. تمام آن حرفها، قولها و قرارهایی که به نظر میرسد هیچ چیزی در تمام دنیا نمیتواند آنها را خراب کند، حالا مثل خوره روح و روان قهرمانان داستان را میخورد و تحلیل میبرد. سلیمانی در ساختن و پرداختن این داستان چندان به حاشیه نرفته است. او نویسندهای است که علاقهای به زیادهگویی ندارد و یک راست سر اصل مطلب میرود. شخصیت زائدی در این داستان وجود ندارد و هر کس در جای خود، به خوبی توانسته نقش خود را ایفا کند. شخصیتهای این داستان آدمهای عجیب و غریبی نیستند. همه افراد زمینی و ملموسی هستند که همین گوشه و کنارها زندگی میکنند و هر کدام داستان خودشان را دارند.
سلیمانی نویسندهی ایرانی متولد سل 58 است. او پیش از نوشتن کتاب آلاچیق و اقاقیا، دو کتاب دیگر هم نوشته و به خوبی معرف جامعهی ادبی ایران است. «شومینهی خاموش» و «نیمکت و دریا» نام آثار دیگر این نویسنده است که به ترتیب در سالهای 92 و 93 منتشر شدهاند. سلیمانی یک سال بعد توانست کتاب آلاچیق و اقاقیا را بنویسد که با استقبال زیادی از سمت علاقهمندان به رمانهای عاشقانه مواجه شد. این کتاب را انتشارات البرز منتشر کرده است.
«کاری داشتین اینجا؟»
نفسش بند آمد. تند برگشت تا بگوید اشتباهی آمده که دید کوروش با کت و شلوار مشکی و یک ارکیده توی جیب کتش، روبهروش ایستاده. چهارده سال بود ندیده بودش، ولی مطمئن بود خودش است.
کوروش چشمهایش را تنگ کرد و خیره ماند به خاطره. بعد به آقایی که بغل دستش بود نگاه کرد. دوباره برگشت طرف خاطره.
«تویی؟خودتی؟!خاطره؟»
دوباره به آقایی که بغل دستش بود نگاه کرد. خاطره هم نگاهش کرد. امیر بود، همبازی زمان بچگیهاشان. خاطره هاج و واج مانده بود. اصلا فکرش را نمیکرد، روزی که برای نخستین بار، بعد از این همه سال، کوروش را ببیند، لباس دامادی تنش باشد. البته نه، شاید هم فکر کرده بود. همان روزی که برای نخستین بار دیده بود توی باغ عروسی است. آن روز ترسیده بود نکند یک وقت کوروش را توی لباس دامادی ببیند.
آن روز ندیده بود، ولی امروز دید.
کوروش دوباره گفت: «زندهای؟ اینجا چکار میکنی؟»
خواست خودش را خونسرد نشان بدهد و یک تبریک هم بگوید و راهش را بگیرد و برود. برود و دیگر فکر کوروش را از سرش بیرون کند. خودش را راضی کند به اینکه دیگر کوروشی در کار نیست و باید به فکر زندگی خودش باشد. زندگی خودش که این همه سال، هدرش داده بود و هنوز هم که هنوز است، ازدواج نکرده بود و مثل احمقها منتظر یک چیز بیخود نشسته بود. این حرفها را با خودش زد، اما وقتی دهانش را باز کرد، صداش درنیامد.
کوروش ساکت شد و فقط نگاهش کرد. خاطره سرش را انداخت پایین. امیر گفت: «خاطره خانم، خودتی؟»
«...بله».
«خوبی؟...کجا بودی این همه مدت؟»
سرش را آورد بالا. خواست جوابش را بدهد و حال خودش و خانوده اش را بپرسد. بعد حال و احوال کوروش را بپرسد و بعد هم برایش آرزوی خوشبختی کند و خداحافظی کند و برود، اما وقتی کوروش را دید که سرش را انداخته پایین و دارد گوشهی گوشش را میخاراند، لال شد...
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۹۶ مگابایت |
تعداد صفحات | 418 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۳:۵۶:۰۰ |
نویسنده | آلاله سلیمانی |
ناشر |