با این که مدتی از رفتن غزال و مادرش از آن کوچه میگذشت و در عرض این مدت منوچهر موفق نشده بود غزال را پیدا کرده و حتی برای یکمرتبه هم او را ببیند، معذلک عشق او را فراموش نکرده و لحظهای نمیتوانست، چهره زیبا و اندام موزون آندختر را از یاد ببرد. آن جوان جدی که غیر از وظیفه، سربازی خود در جهان بهیچ چیز علاقه نداشت، چنان نسبت بکار و زندگی بیعلاقه شده بود که همه نزدیکان و همکارانش تعجب میکردند. چون روزبروز ضعیفتر و رنگپریدهتر میشد، رؤسای او سستی و اهمالش را حمل بر بیماری و عدم صحت مزاجش میکردند و حتی یکمرتبه فرمانده هنگ او را احضار کرده،میخواست یادداشتی بنویسد و او را برای معالجه به بهداری ارتش معرفی کند ولی منوچهر از او تشکر کرده گفت: کسالتی ندارم منوچهر عصرها که خدمتش تمام میشد برخلاف سابق که تمام اوقاتش را در خانه میگذرانید در حاشیه خیابانهای شلوغ و پر رفت و آمد از قبیل خیابانهای لالهزار و اسلامبول و نادری و فردوسی راه میرفت، شاید گم شده خود را پیدا کند.
یکشب پس از این که مدتی در حاشیه خیابان اسلامبول راه رفت و کاملاً خسته شد، به سینمای هما رفت. ساعت ده که از سینما برمیگشت، تصمیم گرفت پیاده خیابان فردوسی را تا خیابان شاهرضا طی کند و از آنجا سوار اتوبوس شده، بسرچشمه برود.