سرهنگ پردههای مواج و پرچین تور را تا حدی که بتواند چشمانداز خیابان را ببیند از پنجره کنار زد. تکدرختها در وزش نسیم سرد پاییز سبکسرانه تکان میخوردند و شاخههایشان مثل دستهایی نیازمند، گویی بهتمنای چیزی یا کسی به اینسو و آنسو کشیده و خم میشدند. زیر نور پریده و بیرمق چراغ، درست زیر ساختمان مسکونیِ او سگ لنگ مجروحی پوزه روی پنجههایش گذاشتهبود و هر چندگاه زوزههای دردمندانهای سرمیداد. از دوردستها صدای شعارها و فریادهایی گنگ و نامفهوم به گوش میرسید. در سیاهی شب کسانی تیراندازی میکردند. هربار که صدای شلیک تیر بلند میشد، سگ زخمی، زوزهای کشیدهتر در فضای خالی و وهمانگیز خیابان سر میداد. ماه مثل یک سکه نقرهای بر زمینه تیرهگون و فراخ آسمان میدرخشید.