«پیشانی شکستهی مجسمهها» یک رمان کوتاه ایرانی با درونمایههای اجتماعی و عاشقانه است. این کتاب صد و چند صفحهایِ کوچک، روایتگر حوادث یک شبانهروز از زندگی دو نوجوان شهرکردی است که سر از شهری بزرگ درمیآورند. «فرهاد خاکیان دهکردی» در این کتاب توانسته کلیشههای عامهپسند و نخنمای رمان عاشقانهی ایرانی را کنار بزند و اثری متفاوت خلق کند. کتاب پیشانی شکستهی مجسمهها در سال 92 در انتشارات نگاه منتشر شده است.
«امیر» و «بهزاد» دو نوجوان هستند که در همسایگی هم زندگی میکنند و یک سالی از رفاقتشان میگذرد. بهزاد به دختر همسایهی روبهرو، «بهار»، علاقهی دورادوری دارد. یک شب که امیر و بهزاد، پنهانی با هم به پشت بام میروند تا سیگار بکشند، بهار هم به پشت بام میآید و در حالی که با تلفن حرف میزند، روی دیوار شمارهای یادداشت میکند. روز بعد بهار از خانه فرار میکند و بهزاد با همان شماره تماس میگیرد و متوجه میشود، بهار برای دیدن یک گالری نقاشی به اصفهان رفته است. او و امیر تصمیم میگیرند به دنبال بهار تا اصفهان بروند. در این سفر چند ساعته ماجراهای زیادی برایشان اتفاق میافتد، از جاهای عجیب و غریبی سر در میآورند و چهرهی جدیدی از خودشان و آدمهای اطرافشان میبینند.
«امیر تو خودت آدم دیشبی؟». آدمها عوض میشوند، آن هم فقط در یک شب. لازم نیست سالها طول بکشد تا آدمها از این رو به آن رو شوند. گاهی همان چند ساعت هم کافی است تا یک نفر به اندازهی چندین سال، پخته و باتجربه شود. امیر و بهزاد که از ابتدا برای پیدا کردن بهار سفرشان را آغاز کرده بودند، در سپیده دم روز بعد، به تنها چیزی که فکر نمیکردند، همین دختر بود. حتی بهزاد هم در طول داستان کمکم بهار را کمتر در ذهنش تصور میکند، حالا دغدغههای مهمتری دارند. دو جوان غریبه در شهری ناآشنا و بزرگ، بدون پول و هیچ آشنایی، باید بتوانند چند ساعتی دوام بیاورند. دیگر بهار و بهارها اینجا به کار نمیآیند. آنها وارد میدان نبرد زندگی واقعی شدهاند، جایی که باید تا میتوانی مراقب و گوش به زنگ باشی. بدیاش در این است که گاهی حتی اگر تو هم آسه بروی و آسه بیایی، باز هم به این معنی نیست که دیگران هم به همان اندازه، مراقب رفتار و اعمالشان باشند. دیر یا زود لشکر آدمهای غریبه از دور و بر میرسند و هر کدام تلهای فریبنده برایت آماده کردهاند، از فروشندگان خوش سر و زبان گرفته تا پیرمردهای تنها و مالیخولیایی.
طی این ماجراها امیر و بهزاد هر کدام به نوعی با درونیات خود آشنا میشوند. آنها در پستوی خانههای عجیب و کف آسفالت خیابانهای تبدار و ملتهب، طرحی از زندگی و گذشتهی پراکنده و نابهسامان خود را میبینند. آنها حتی مجالی پیدا میکنند تا یکدیگر را بیشتر بفهمند و درک کنند. اعتراف میکنند، اعتراف میشنوند، بی این که قضاوتی در کار باشد و بخواهند از رازهایی که میدانند سوء استفاده کنند. آنها پوستهی هم را تراشیدهاند و حالا انسانهای تازه و قدرتمندتری از پسِ این پوستاندازی ظاهر شدهاند.
پیشانی شکستهی مجسمهها داستانی حادثه محور است، ضمن این که شخصیتها هم خوب ساخته و پرداخته شدهاند. توالی حوادث پیچیدگی خاصی ندارند و میتوانند خیلی راحت مخاطب را با خود همراه کنند. نویسنده در این کتاب خیلی گزافهگویی نکرده و سعی کرده مغز کلامش را به شکلی ناب و بدون اضافات کسلکننده و کشدار برای مخاطب بنویسد. داستان روان و خوشخوان است و تا جای ممکن توانسته روند شکلگیری و تغییر آدمها را به خوبی نشان دهد. داستان با یک خواب آشفته و گنگ شروع میشود. خیلی زود با شخصیتها و حال و هوایشان آشنا میشویم و به دل تعقیب و گریزهای نفسگیر و پرکشش میافتیم. پایان کتاب اما نه گنگ است و نه رویایی و اغراقشده، بلکه آمیزهای است از بازگشت به خود، به زندگی، به خانه، به همان دغدغههای آشنا، به همان آدمهایی که دیدن دوبارهشان هم آرامشبخش و هم اضطرابآور است.
خاکیان نویسنده و روزنامهنگار ایرانی است که در سال 68 در شهرکرد به دنیا آمده است. او کتاب پیشانی شکستهی مجسمهها را در بیست و دو سالگی نوشته و این خودش جای تحسین دارد که این کتاب امروز به چاپ پنجم رسیده است. «نائب قهرمان» هم دومین اثر این نویسنده است که در سال 97 منتشر شده و توانست یکی از کتابهای پرفروش هفته در مرداد ماه همین سال شود.
تمام تنش خیس عرق بود. به لیوان کنار دستش نگاه کرد. ته ماندهی نوشابه انگار تمام مورچههای شهر را کشیده بود بالای سرش، توی لیوان، مورچههای سیاه از سر و کول هم بالا میرفتند. از گرمای زیاد نفسش بند آمده بود. صدای چکه کردنِ آب میآمد. قطرهای از آن بالا رها میشـد و دنـگ به کـف ظـرفشویـی میخـورد.
لیوان و مهمانی مورچهها را برداشت و زیرِ آب گرفت. سرش را زیرِ شیر فرو برد و آبِ ولرم ریخت پشت گردنش، موها و عرق صورتش را شست. آب سرد را باز کرد و لبهایش را زیر آب گرفت و آنقدر خورد تا شکمش تیر کشید. به طرف پنجره رفت، پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد. هر دو دستش را روی لبه گذاشت و به پایین سرک کشید. هنوز وقتش نشده بود. نه بهار، نه امیر، هیچ کدام را ندید. امیر که کارش حساب و کتاب نداشت، امّا بهار فرق میکرد. تا ساعت پنج کلاس داشت و کم کم باید میرسید. امروز فرق داشت، اصلا از وقتی امیر نصف شب، سر زده آمده بود موتورخانه و سیگار کشیدنش را دیده بود و خودش هم نشسته بود و از سیگارهای او سیگاری گیرانده بود و با هم رفیق شده بودند، همه چیز فرق کرده بود. از همان وقت حساب کار دستش آمد که کار امیر حساب و کتاب ندارد. حالا بیشتر از یک سال گذشته بود از وقتی آمده بودند توی این آپارتمان. این روزها به امیر شک کرده بودند و در موتورخانه را قفل میکردند. دو سه بار که بیشتر نرفته بودند، امیر هم که نمیکشید. سالی، ماهی، چطور بشود که هوس سیگار کند. ظهر امیر که از کلاس کنکور آمده بود، توی راهرو به هم رسیده بودند. امیر که مثل او بیخیال درس نبود، یا بود و مجبور بود برود کلاس کنکور و صد جای دیگر تا مثلا دکتر بشود و بشود افتخار شهرکرد و حتما همه ذوقش را بکنند.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 679.۵۷ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 127 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۴:۱۴:۰۰ |
نویسنده | فرهاد خاکیان دهکردی |
ناشر | انتشارات نگاه |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۳/۰۴/۱۴ |
قیمت ارزی | 3 دلار |
قیمت چاپی | 10,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
خیلی عالی بود
عالی