
متولد سال ۱۳۵۰ هستم. عزیز اسمم رو ماهور گذاشته بود. عزیز مادربزرگ پدریم بود که در همسایگی ما زندگی میکرد و هر وقت مهمانش میشدم از خاطراتش در جوانی تعریف می کرد و مصائبی که پشت بند فرارش به همراه پدربزرگم گریبان گیرش شد. عزیز میگفت وقتی عاشق پدربزرگت شدم، ننه و آقا اونقدر مخالفت کردن که مجبور به فرار شدیم. وقتی این خبر به گوش ننه رسید به خاطر آبروی ریخته شدهاش خودکشی کرد و غم بزرگ و افسوس و ای کاش رو برای من تا آخر عمر باقی گذاشت. عزیز با گوشه ی روسریش مدام چشم هاش رو خشک می کرد و لب های پر چین و چروکش با بغضی که توی گلوش داشت می لرزید. میگفت اشتباه کردم مادر... پدربزرگت اگه فرشته هم بود ارزش طرد شدن از طرف خانوادم رو نداشت، ارزش داغ مادر دیدنم و بی مادری خواهر برادرای ریز و درشتم رو نداشت، بی آبرویی و شنیدن طعنه از در و همسایه سخته مادر... عزیز ساعتها با گریه برام تعریف میکرد و من با اشتیاق پای صحبتهاش مینشستم،غافل از اینکه خودم هم قرار بود در مهلکه ی چنین امتحانی قرار بگیرم. کلاس پنجم بودم...
| فرمت محتوا | pdf |
| حجم | 1.۵۴ کیلوبایت |
| تعداد صفحات | 174 صفحه |
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
| نویسنده | زهرا اخوان پاکدهی |
| ناشر | ندای الهی |
| زبان | فارسی |
| تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۸/۱۹ |
| قیمت ارزی | 3 دلار |
| مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |