
تازه وارد سیزده سالگی شده بودم یه روز گرم تابستونی همراه ننه خورشید کنار زنها و دخترهای آبادی لب چشمه مشغول شستن رخت و لباس بودیم؛ ناگهان جمالخان و همراهانش به بهانهی سیراب کردن اسبهاشون لب چشمه توقف کردن !! زنها و دخترها با دیدن خان لرزه به اندامهاشون افتاد و از لب چشمه کنار کشیدن، ننه خورشید سراسیمه من رو پشت سرش پنهان کرد و ازم خواست چارقدم رو تا چشم هام بالا بکشم و رخ پنهان کنم! جمال خان به کمک یکی از غلام هاش از اسب چابک سوارش پیاده شد و در حالی که دخترهای جوون لب چشمه رو از نظر میگذروند فاصلهی بینمون رو طی کرد و به ما رسید؛ وقتی متوجه من شد در چند قدمیه ما ایستاد، شانهای بالا انداخت و با صدایی بلند پرسید: - خورشید اون دختر کیه پشت سرت پنهان شده؟ هان ننه خورشید با شهامت همیشگی سینه فراخ کرد و گفت: - این دخترم جیرانه، یه دختربچهی دوازده ساله، بهتره برای سرگرمی و خوش گذرونی خودت جای دیگه رو سرک بکشی! خان بیتوجه به حرفهای ننه خورشید، با کف دست ننه رو هول داد و بدون معطی دستم رو توی مشتش گرفت؛ با نگاهِ هیزش روبند از صورتم کنار زد و نگاهش که روی صورتم ثابت شد چشمهای ریزش رو درشت کرد و لبخند پهنی روی چهرهش نشست.
| فرمت محتوا | pdf |
| حجم | 1.۲۵ کیلوبایت |
| تعداد صفحات | 178 صفحه |
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
| نویسنده | زهرا ولی زاده |
| ناشر | ندای الهی |
| زبان | فارسی |
| تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۸/۱۹ |
| قیمت ارزی | 2 دلار |
| مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |