
لیلی و دیبا روی صندلیهای پشت بلند و قهوه ای رنگِ ایوانِ عمارتِ ملکان، پشت میزی گرد با پایه های بلند از چوب مرغوب گردو نشسته بودند، فنجان های گل سرخی چای عصرگاهی در مقابلشان بود و از طراوت بهاری باغ، ریه هایشان را پر میکردند . لیلی جرعهای از چایش را نوشید با گذاشتن فنجان روی میز، رد نگاه دیبا را دنبال کرد تا دلیل نشستن لبخند روی لبهایش را بیابد، درست در گوشهی انتهایی باغ در کنار کلبهی چوبی و مدرن ، میان بوته های انبوه گل های رز صورتی رنگ ، شایلی چنان ذوق زده دست جلوی دهان خود گرفته و چشم دوخته به چشمان مردی که جلوی پایش زانو زده و با تقدیم حلقهای درخواست ازدواج دارد . لیلی از احساس شایلی، از دل شایلی، از آرزوی شایلی خبر داشت پس مثل دیبا دلنگران نبود که بعد از جفایی که دیده آیا درخواست ازدواج پسرش را قبول میکند یا نه؟روی لب های لیلی لبخند محوی و در چشمان دریاییش برقی نشست ، پلکش را بست و با افتادن اولین قطرهی شوق روی گونه اش یاد خودش افتاد، عجیب بود که بعد از گذشتن بیست و اندی سال دخترش نیز مانند خودش این چنین با عشق خواستگاری میشود، مطمئن بود که او نیز مانند خودش عشق را تجربه خواهد کرد، هر چه باشد این پسر خواهرزاده ی همان مرد است . یاد اولین ملاقاتش با داریوش باعث شد کلا زمان و مکان را از دست بدهد و در گذشته به سیر بپردازد.
| فرمت محتوا | pdf |
| حجم | 3.۹۱ کیلوبایت |
| تعداد صفحات | 524 صفحه |
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
| نویسنده | سارا عباسی |
| ناشر |