کتاب رویای چند شب تا سحر نشر کنکاش

چهار سال عمر دارم دستان کوچک برادر سه ساله ام در دستانم است از کناره زمین کشاورزی که به نظر میرسد کچالو کاشته اند رد میشویم فصل بهار است همه جا سبز رنگ دیده میشود و پس از طی نمودن چند زمین به خانه میرسیم خانه ما یک حولی (حیاط) قدیمی بزرگ که دیوارهای بسیار بالا دارد و دروازه حولی ما یک دروازه چوبی قدیمی و کلان است فکر میکنم خیلی وقت است که این دروازه و حولی ساخته شده است به گفته پدرم قبل از ما هم کسی اینجا زندگی میکرده داخل حولی میشویم هر دو ما که پدرم در حال آب کشیدن از چاه است و به تشت(ظرف) بزرگ می اندازد تا گاو که کمی عقب تر هست آب را بخورد.