ما، چهارتا بچه بودیم. نفرینهای ننه کار یکبهیکمان را ساخت. خودش اصرار داشت نه دعاهایش به درگاه خدا میرسد، نه نفرینش کسی را نقش زمین میکند. من اما شک ندارم نفرینهایش بیشتر از دعاهایش کارساز بود. با همانها یکییکی و بهنوبت ما را راهی قبرستان کرد. اکبر با آن سن کم به جبهه رفت و برنگشت. اصغر جوانجوان سکته کرد. رسول هم که بچهی شر خانواده بود و از صبح تا بوق سگ توی خیابانها ولو بود. ننه آنوقتها استخواندرد داشت و مفاصلش بیدلیل صدا میکرد، مثل گربه توی خودش مچاله میشد. با دو دست، سر گِرد زانوها را مالش میداد و ناله میکرد. نای اینکه پِی کُند و ببیند رسول با کی میرود و چه میکند نداشت. رسول هم تا میتوانست آتش میسوزاند، برای بچههای محل قلدری میکرد و شاخوشانه میکشید، تا وقتیکه با یکی دو تا از بچههای ناخلف کوچه بالایی جور شد و همانها جانش را گرفتند؛ در یک دعوای خیابانی تلف شد. وقتی خبرش را آوردند مطمئن شدم نفری بعدی من هستم. درست است، هیچ مادری آرزوی مرگ اولاد ندارد، اما سروکله زدن با چهار بچهی قدونیمقد سخت بود، شیطنتهای ما طاقت ننه را طاق میکرد، از عصبانیت صورتش سرخ میشد، با مشت توی تخت سینه میکوبید و هوار میکشید: «جونممرگشدهها، الهی که خدا چه کارتان کند، انشاءالله بروید سینهی قبرستان. الهی که روی تخت مردهشورخانه ببینمتان.» بعد به سرفه میافتاد. همیشه وقتی عصبانی میشد به سرفه میافتاد. جنوبی بود و لهجهی شیرینی داشت. چادر را دور کمرش گره میزد و جلوی دار قالی مینشست. با سرانگشتانی که پشت ناخنهایش ریشریش شده بود، کنار زمزمههای نقشهخوانی، با آن لحن سوزناک زیر لب میخواند. زمزمههای محزونی که آدم را یاد آواز زخمهی کمانچه میانداخت. وقتی آرام بود تسبیح میزد و دعا میخواند، وقتی عصبانی میشد، توی سینه میزد و نفرین میکرد. عجیب بود، وقتی عصبانی میشد درد زانوها را فراموش میکرد، مثل فنر از جا میپرید و ترکهی آلبالوی بالای گنجه را برمیداشت و میافتاد به جانمان. از زدنمان که خسته میشد، روی زمین مینشست و بعد کونسُره میکرد گوشهی اتاق و چادرش را روی صورتش میکشید و اشک میریخت. این وقتها حس میکردم هوای زادگاهش را کرده، همیشه میگفت: «فقط غریب میداند چه درد بیدرمانی دارد غریبی.» تنها کسی که دَم به دَمش میداد عمه ستاره بود. هر بار با دایی منوچهر به دیدنمان میآمد ننه با اشتیاق به استقبالش میرفت. دایی منوچهر مثل آقام نبود، دستِ بزن داشت. عمه ستارهی بینوا هر بار میآمد خانهی ما، تن و بدن کبودش را نشان ننه میداد و قربانصدقهی برادر مهربانش میرفت، میگفت: «داداش جوانمرد است، مرام دارد، دست روی زن بلند نمیکند.» ننه با حرص میگفت: «دادا جان، کجای کاری؟ صابر با بیتوجهیهایش آدم را میزند. درد بیتوجهی به زن، توفیری با کتک ندارد.» با مشت توی سینه میکوبید و میگفت: «تو تن و بدنت کبود است، من دلم خون است.» بعضی شبها صدای فینفینش را میشنیدم. خانهی ما نزدیک نصیرآباد کرج بود و یک اتاق بیشتر نداشت. آشپزخانه، یک سینک ظرفشویی زنگزدهی کجوکوله، کنج اتاق بود و دستبهآب، دخمهای تاریک گوشهی حیاط. حماممان هم یکی دو تا تشت پلاستیکی ریزودرشت.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۰۲ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 224 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۲۸:۰۰ |
نویسنده | مریم سمیعزادگان |
ناشر | انتشارات کتابسرای تندیس |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۱۱/۲۴ |
قیمت ارزی | 6 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |