من صدفم و با پدرومادرم زندگی میکردم ونزدیک هجده سال بود که پام به خاک ایران نرسیده بود.
من ازدوسالگی درکانادا زندگی می کردم وحالامجبور بودم به وطنم بر گردم،جایی که هیچ خاطره وتصویری ازش نداشتم وفقط میدونستم زادگاه من ایران ومن متعلق به ایرانم.
این حرف را همیشه مادرم میزد که زادگاهم ایران ومتعلق به ایرانم.
بارها دلیل خروج از ایران را ازپدرومادرم سوال کرده بودم اما همیشه میگفتند:ما علاقه داشتیم درخارج از کشور زندگی کنیم.همیشه برام سوال بود که چرا ما هیچ فامیل وآشنای نزدیکی نداریم.چرا ماتنهاییم.
بالاخره یک روزکه مادروپدرم قصدسفرداشتند،مادرم یک روزقبل از راهی شدن برای سفربا صورتی رنگ پریده ودستهایی لرزان مرابه اتاقی بردتاپدرم متوجه مانشودوبعدرویش رابه من کرد ودستان من را در دستانش گرفت،خیلی ترسیدم چون دستانش مثل یخ سرد بودوباصدایی لرزان گفت:دخترگلم حالا که نزدیک به بیست سال داری ومیتوانی همه ی مسائل را خوب درک کنی می خواهم رازی به توبگویم ولی قبل آن باید قول بدهی که به پدرت چیزی نگویی.من هم با تعجب وترس گفتم:قول میدهم،چه رازی مادر؟
مادرگفت:می خواهم دلیل زندگیمان در اینجا را بهت بگم وبعد کمی سکوت کرد.منم که سالهامنتظرشنیدن این قضیه بودم.
گفتم:مادربگو،چراسکوت کردی،من که قول دادم!
بیچاره مادرم انگارخبر داشت که هرگزاز سفربرنمی گردد،چون پدرومادر من هرگز از آن سفربرنگشتنند و من تنهای تنهاشدم.
-متن از کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 580.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 100 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۲۰:۰۰ |
نویسنده | عاطفه جانقلی زاده هلق |
ناشر | آذرفر |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۰۷/۰۴ |
قیمت ارزی | 3 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
مزخرف