مامان عادت داشت موقع کارهای خانه موزیک گوش کند. حتما باز هدفون توی گوشش بود که صدای جیغ من را نشنید. در را که باز کردم و رفتم سمت جاکفشی؛ هدفون را برداشت و گفت: «سر آوردی؟» دهنم خشک شده بود. احساس میکردم صدایم از ته چاه بیرون میآید. «خونۀ یاسمن.» این را گفتم و در را زدم بهم. منتظر آسانسور نشدم. نفهمیدم چطور پلهها را چهار تا یکی کردم. در را باز کردم و خودم را انداختم توی کوچه. سوز پاییز چشمهایم را سوزاند. اشکها اما از سوز سرما نبود. ترس توی تنم بزرگ و بزرگتر میشد. هی داغ میشدم. هی یخ میکردم. روسری را تا روی ابروهایم پایین کشیده بودم. آدمهای توی خیابان زل زده بودند به من. انگار همهشان من را میشناختند و بدن نیمه برهنهام را دیده بودند. دوتا کوچه اندازۀ دوبار رفتن تا تهشهر و برگشتن طول کشید. یک نفر داد زد: «هوی چته؟» برگشتم سمت صدا. خانم مانتویی خم شده بود روی کفشهایش. حتما لگدش کرده بودم.
یاسمن داد زد: «دستت رو از روی آیفون بردار، چه خبرته؟» پلهها را چهارتا یکی بالا رفتم. لای در منتظرم بود. صدای دبیر ریاضی از توی کامپیوتر اتاقش میآمد. همان دم در نشستم روی زمین و زدم زیر گریه: «یاسمن این ...» حرف توی دهنم نمیچرخید. جرأت نداشتم گوشی را روشن کنم و به صفحهای که یاسمن برایم فرستاده بود نگاه کنم. عکسهای خودم بود. اما جرأت نداشتم نگاهشان کنم. این عکسها توی گالری گوشی من بودند؛ عکسهای خصوصی. از مهمانیها یا مسخره بازیهایم توی تنهاییهای خودم. عکسهایی نبودند که بخواهم به کسی نشانشان بدهم. حالا توی یک شبکۀ اجتماعی به اشتراک گذاشته شده بودند. آن هم با کلی آدم که دیده بودند و آن نظرهای پایین عکسها؛ نمیتوانستم باور کنم واقعیاند. انگار کسی خواسته باشد سر به سرم بگذارد.
یاسمن کنارم نشست: «صبح که اون لینک رو برام فرستادی...» پریدم وسط حرفش. صدایم جیغ جیغو بود. فین دماغم را بالا کشیدم و گفتم: «یاسمن به جان مامانم روحم خبر نداره.» صدای دبیر ریاضی از توی اتاق میآمد. داشت با صدای خشدارش چیزی دربارۀ مجموعههای تهی میگفت. توی دلم خالی شده بود. قطرههای عرق از پشت گردنم سر میخورد روی ستون فقراتم. یاسمن موهایش را دسته کرد پشت سرش و گفت: «مگه عکسها رو برای کسی فرستاده بودی؟»
- نه. نه به جان مامانم.
کلاسها که غیرحضوری شد بابا برایم گوشی خرید. قبلش ازم قول گرفت که بدون اجازۀ او یا مامان وارد شبکههای اجتماعی نشوم. برنامهها روی گوشی بود. اما من هیچ کاری توی آن فضاها نداشتم. وقتش را هم نداشتم. تنها علاقهام سه تارم بود که هر وقت فرصت میکردم سراغش میرفتم. اما حالا عکسهایم رفته بود توی آن صفحۀ جهنمی دنیای مجازی. عکسهای من با آن لباس دخترانه توی تولد یاسمن. یا آن روز که با دخترها و مادرهایمان رفته بودیم باغ. کی باورش میشد که این عکسها خودشان پا درآوردهاند و رفتند توی آن اپلیکیشن لعنتی. مگر خودم باورم میشد که حالا بخواهم کسی باور کند.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 766.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 214 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۰۸:۰۰ |
نویسنده | لیلا جلینی |
نویسنده دوم | احمدرضا افضلی |
نویسنده سوم | حسن خوش خبر |
ناشر | پلیس فضای تولید و تبادل اطلاعات فراجا |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۰۷/۰۳ |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |