قلب حاج علی لرزید به یاد روزهایی افتاد که به جبهه می رفت و نرگس خانم و اکبر تا راه آهن بدرقه اش می کردند اشک در چشم هایش حلقه زد بغضش را خورد و سر امیر علی را.بوسید بوی اکبر توی ریه هایش رفت خودش را جمع کرد و نفس عمیقی کشید. گریه های کودکی اکبر جلوی چشمش آمد سیما جای نرگس خانم ایستاده بود و زمان امیر علی را به جای اکبر توی دست هایش گذاشته بود یاد تمام لحظه هایی افتاد که دور از زن و بچه در جبهه ها و کنار هم رزمانش جنگیده بود و آن روز و در آن سن و سال اکبرش را برای جهاد به جبه دیگری می فرستاد.