صبح زود که از خانه بیرون آمدم، همهجا بوی کلهپاچه پیچیده بود. حتماً به خاطر این بود که از شب قبل کلهپاچه را روی شعله کم اجاق گذاشته بودم و تا صبح دهبار بیشتر به آن سر زدم که نکند سر ریز کند یا ته بگیرد.
ترم اول دانشگاه که بودم، همکلاسیهایم گاهی برنامه میچیدند که صبحانه را با هم بخورند و از این کارشان لذت هم میبردند. میدان راهآهن، طباخی اسدی پاتوقشان بود؛ اما من آن وقتها حالم از کلهپاچه بههم میخورد. به نظرم وحشتناکترین غذای دنیا، اصلاً دلیل خوبی برای دورهمی نبود. حیوان بیچاره را میکشند و حتی از دور ریختنیهای تنش هم نمیگذرند. صبحانه من معمولاً میوه بود با نان جو و چای کمرنگ.
اگر یک قطره از چای روی جزوههای پاکنویسشدهام میریخت، آن برگ را از دفترم جدا میکردم که موقع درسخواندن حواسم را پرت نکند؛ چون من باید شاگرد اول میماندم و از سهمیه استعدادهای درخشان استفاده میکردم؛ خیلی هم زود عضو هیئت علمی دانشگاهمان میشدم.
سال سوم دانشگاه، دیگر همکلاسیهایم دور هم جمع نشدند که کلهپاچه بخورند. بعضیها متأهل شده بودند و بعضیها درگیر کارهای مهاجرتشان. من تخم مرغ را هم به صبحانهام اضافه کرده بودم. حالا یک جوجه از صف خروسهای بینطفه کم میشد به جایی برنمیخورد.
فارغالتحصیلی، بساط دورهمیها را که برچید هیچ، هرکداممان را هم فرستاد به جایی جدا از بقیه. سهمیه استعدادهای درخشان را مشترکاً با دختری گرفتم که از دانشگاه دیگری انتقالی گرفته بود و همکلاسیمان شده بود؛ اما دیر آمده بود و از کلهپاچه فقط خاطراتش را شنیده بود.
-بخشی از کتاب-